اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ بَارِئِ الْخَالقين وَ الصَّلَاة وَ السَّلامُ عَلَی جَمِيعِ الْأَنْبِيَاءِ وَ الْمُرْسَلِين سَيَّمَا خَاتَمِهِم وَ أَفَضَلِهِم حَبِيبِ إِلَهِ الْعَالَمِين أَبَی الْقَاسِم الْمُصْطَفَی مُحَمَّد(صَلَّی اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) وَ عَلَی الْأَصْفِيَاءِ مِنْ عِتْرَتِهِ لَا سِيَّمَا خَاتَمُ الْأَوْصِيَاء حُجَّةَ ابْنِ الْحَسَنِِِِِ الْعَسْكَرِي (رُوحِي وَ أَرْوَاحُ الْعالَمِين لَهُ الفِداء) بِهِمْ نَتَوَلَّی وَ مِنْ أَعْدَائِهِم نَتَبَرَّءُ إِلَی اللَّه».
درود خدا و همه فرشتگان و ملائک و انبياي الهي و صفوف مؤمنين به روح مطهّر سالار شهيدان حسين بن علي که با حماسه خود حق و حقيقت را آشکار ساخت و مسير درست معرفت را به حقجويان و حقطلبان آموخت. تمام تلاش و کوشش ما در صيانت از اين نهضت و مکتب ميتواند مؤثر و مفيد و سودمند باشد. دژ نهضت سالار شهيدان حسين بن علي قلعهاي است که اگر کسي وارد آن بشود هم از نظر علم و معرفت و آگاهي و هم از نظر عمل و تبعيت و اطاعت در امان خواهد بود. گرچه قلعه توحيد آن قلعه نهايي است؛ اما آن جايگاهي که انسان را به دژ امن توحيد راهبري ميکند نهضت سالار شهيدان حسين بن علي است. بار ديگر بر اين امر تأکيد ميکنيم که صيانت، حفاظت و حراست از نهضت سالار شهيدان بر همه ما فرض و لازم است. هم آنچه در اين نهضت وجود دارد بايد به درستي درست، صحيح تبيين بشود و هم آنچه از اين نهضت نيست بيگانه و اجنبي از اين نهضت است بايد تلاش کرد که به درون نهضت راه پيدا نکند. آنچه باعث شد در طول تاريخ اين نهضت به درستي باقي بماند همين حسينيهها و تکايا و منابري است که مدام اين حقيقت والا را براي مردم باز ميگفتند تشريح ميکردند و اين خود بهترين نحو از صيانت و پاسداري از اين نهضت است. به نثار ارواح تابناک شهداي اسلام بالاخص سالار شهيدان حسين بن علي صلواتي اهدا بفرماييد.
در اين محفل حسيني به يکي از شئون انساني به نام حيات اجتماعي پرداختيم و موضوع سخن عبارت بود از «حيات اجتماعي در پرتو تعاليم وحياني». انديشمندان در اينکه انسان چگونه موجودي است و آيا اجتماعي بودن انسان با سرشت و طبيعت او آميخته است يا يک امر عرضي است نظرات مختلفي را ارائه نمودند؛ برخيها انسان را موجود مدني بالطبع معرفي ميکنند که انسان ذاتاً يک موجود اجتماعي است؛ برخلاف ساير حيوانات که وحشياند و از يکديگر فرار ميکنند؛ اما طبيعت انسان اين است که با همنوعش کنار بيايد و در سايه باهم بودن خود را به کمال و خير و سعادت و تکامل برساند. در خصوص اين مسئله که آيا انسان مدني و اجتماعي از طبيعت است يا نه نظرات مختلفي ارائه شده است.
مبناي اين اجتماعي بودن بسيار مهم است. اصل اين معنا مورد اتفاق است که انسان موجودي است که اجتماعي بودن و زندگي جمعي داشتن براي او اصل است اساس است مبناي معيشت و زندگاني اوست. اما مهم اين است که مبناي اين اجتماعي بودن چيست؟ چه چيزي انسان را به اين اجتماعي بودن و ساختار جمعي پيدا کردن ميکشاند و سوق ميدهد؟ اين بسيار مهم است که پايه و اساس حيات اجتماعي انسان را چه چيزي تشکيل ميدهد؟ چرا انسانها به مدنيت و اجتماع بها ميدهند و سعي و تلاش آنها اين است که حيات جمعي داشته باشند؟
عدهاي بر آن هستند که انسان چون ذاتاً منفعتجو و منفعتطلب است ميخواهد در کنار زندگي جمعي به منافع خودش برسد و اصلاً همّ انسانها اين است که ديگران را به خدمت بگيرند به استخدام درآورند و از کار آنها و ثمرات آنها استفاده کنند. استثمار، استعمار و نظاير آن، آن چيزي است که در ذات و سرشت انساني نهاده شده است. همه انسانها يک فرعونيت و تفرعني در وجود آنها هست که ميخواهند ديگران را تحت استعمار خود و استعباد خود درآورند، آنها عبد و بنده خود قرار بدهند و مالک منافع آنها بشوند. اين واقعيتي است که در سرشت و طبيعت انسانها نهفته شده است و اين مبناي حيات اجتماعي است. اگر گفته ميشود که انسان مدني بالطبع است، نه يعني نگرش تمدني دارد و جلوههاي فرهيختگي و داشتن کمالات و خيرات حيات جمعي، اين در نهان و نهاد ابتدايي بشر نيست. يک وقت انسانهاي نخبه، انسانهاي خردمند، اهل عقل و خرد جمعي ميشوند و بنياني را تأسيس ميکنند و براساس آن بنيان کمالي را يک کمال اجتماعي را تأمين ميکنند و براي خود فراهم ميآورند، اين جمع نخبگاني که يک هدف مشخص دارند و بر اساس راهيابي به آن هدف، همه امکانات و قوا را در همان جهت قرار ميدهند، اين اجتماع بسيار نگرش تمدني بر آنها حاکم است، آنها ميخواهند از اين کنار هم بودن جنبههاي علمي و رشد اجتماعي را تقويت کنند. اگر عدهاي به هواي اينکه بتوانند خدمتي را به جامعه داشته باشند، امکاني براي جامعه فراهم کنند، همفکري ميکنند، تبادل نظر ميکنند و همّشان را بر اين امر قرار ميدهند که بتوانند از منافع يکديگر در مسير کمالجويي و راهيابي به خير و سعادت جمعي بهره ببرند. اين قطعاً در مسير تمدنسازي است.
جامعه اسلامي اگر واقعاً از مسير خودش منحرف نميشد و آن اهداف بلندي که در ابتداي انقلاب و نظام براي اين جمع، براي اين مردم و براي امت و ملّت اسلامي تنظيم شده بود در مسير آن بود، امروز قطعاً نشانههايي از تمدن درست الهي آشکار ميشد و اين امکان بود که جهان با حقيقتي ديگر روبهرو بشود؛ اما ضعفهاي دروني، انحرافهاي دروني و عداوتهاي بيروني متأسفانه آن مسير اصلي و درست جامعه را مسدود کرد و راههاي کج و معوج در مسير انسان و جامعه قرار گرفت و آن اهداف بلند فعلاً دور از دسترس و حتي انديشه کساني است که در آن راه گام ميزدند.
بنابراين ما دو نوع مدنيّت داريم: يک مدنيّت ابتدايي داريم که براساس آن مدنيّت ابتدايي اصل حيات اجتماعي شکل ميگيرد. انسانها براي رسيدن به اهداف اجتماعي خود به اينکه بتوانند نيازهاي خودشان را برطرف بکنند، مشکلات خودشان را بتوانند از دوش خود به جدايي بيندازند و طرد کنند، منافعي را براي خود جلب کنند، مضراتي را از خود دفع بکنند، به اين حيات اجتماعي نياز دارند. انسان خانه ميخواهد، منزل براي زندگي نياز دارد، جامه و لباس ميخواهد، غذا ميخواهد، رفت و آمدي دارد، اقوام و دوستاني هستند، همه و همه اينها نشان از اين است که بدون مدني بودن و حيات اجتماعي داشتن هرگز انسان ميّسر نيست براي او که چنين اهدافي را تأمين کند. مگر هر کسي ميتواند براي خودش خانهاي بسازد بدون اينکه از ديگران استمدادي بطلبد و کمکي بگيرد؟! هر کسي ميتواند جامه و لباسي درست بکند؟! هر کسي ميتواند براي خودش غذايي فراهم بکند؟! اين که شدني نيست. چون انسان جهات عديده و مختلفي دارد، بايد با همفکري و همکاري و استفاده از تخصّصهاي مختلف و شئونات گوناگون جامعه، امکاني براي زيست و معيشت شايسته فراهم بيايد.
بنابراين اين حدّ از حيات اجتماعي، اين ضروريتري امري است که انسان به آن ميپردازد و طبعاً نياز انساني هم از اين طريق تأمين است؛ اما اين با مدنيّت به معناي دوم خيلي فرق دارد، چه بسا همين اتفاق بيفتد و انسانها در انحطاط و در فساد اخلاقي و اجتماعي قرار بگيرند. وقتي يک انسان ديکتاتوري همانند فرعون حاکميت جامعه را به عهده ميگيرد، با يک منطق: ﴿فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ﴾؛[1] اين همه اجتماع را در تحت سلطه خود در ميآورد. مردم با هم هستند، زندگي ميکنند، امکانات در اختيار آنها هست؛ اما همه و همه در مسير استثمار و استعمار فرعوني هستند. اين تمدن نيست، اين ضد تمدن است. تمدن آن است که عدل حاکم باشد، حق حاکم باشد، جلوههاي والاي انساني در جامعه منتشر باشد، معروف در بين جامعه معروف باشد و مورد عمل و توصيه و امر واقع بشود و منکر از جامعه رخت بربندد، همه از منکر منزجر و متنفّر باشند، خوبيها در جامعه حاکم باشد و بديها از جامعه رخت بربندد.
يکي از مهمترين آثار تمدن، وحدت جامعه است. اگر جامعهاي به حق به الفت به وحدت به صميميت و دوستي رسيد اين جامعه نشان بزرگي از تمدن براي او وجود پيدا کرده است. جامعهاي که متشتّت است متفرق است از يکديگر احساس دوستي و صميميت ندارند، اين جامعه ولو با آخرين تکنولوژي و علم و دانش و رفاه و آسودگي هم همراه باشد اين جامعه، جامعه متمدن نيست. مدنيّت انساني در يک رشته از اموري است که ما هر چه که در اين نشئه طبيعت تلاش بکنيم به آن نخواهيم رسيد. اگر انسان يک موجود صرفاً طبيعي و مادي بود که تمام زندگياش در همين طبيعت خلاصه ميشد، شايد اينها را به عنوان نشانههاي تمدن بشناسيم؛ ولي اين امکانات و اين فضاي ساخته شده براساس علم و فناوري و نظاير آن نميتواند براي انسان تمدن حقيقي را که تمدن عبارت است از پيشرفت انساني در ابعاد مختلف و کمالات وجودي، آن هم در عرصه يک حيات اجتماعي، نسبت به يکديگر از انس و الفت و صميمت و رفاقت سخن گفتن، عداوت و دشمني از جامعه رخت بربندد، علم و کمال و اخلاق جايگزين جهل و خشونت و بداخلاقي و افراط و نظاير آن قرار بگيرد، عمل صالح و شايسته از جامعهاي صادر بشود، عمل بد و طالح و ناصواب در آن جامعه وجود نداشته باشد، اينها مظاهر تمدن حقيقي است.
اگر انسان شناخته نشود و شئونات اصيل انساني که در متن فرهنگ وحياني به ما تعليم شده است دانسته نشود، اين نميتواند براي ما فرهنگ و تمدن به ارمغان بياورد. اکنون که جوامع غربي از بهترين جهات علمي برخوردارند سرعت و شتاب در تحصيلات و علم و فناوري آيا اينها به کمالات انساني بار يافتند؟ آيا در وجود آنها وحدت و صميميت و ارتباط والاي انساني، بهرهمندي از خصايص اخلاقي و جنبههاي انساني در آنها به جدّ مطرح است؟ يا آنها را با ضرب تازيانه قانون و جرائم سخت آنها را در يک فضاي محدود و بسته نگاه داشتهاند؟ اين تمدن نيست.
بنابراين نگاه اوّل به مسئله مدني بودن و اينکه انسان يک حيات اجتماعي ضروري و اوّلي و ذاتي دارد، اين مورد اتفاق است. ما انسانها موجودي هستيم که زندگي ما بر مبناي در کنار هم بودن و از منافع يکديگر بهره بردن و استفاده از تجارب، تخصّصها و دانشها و نظاير آن است، اين امري است ضروري. هيچ ترديدي و انکاري در آن نيست. اما از اين به بعد مسئله جاي بحث و گفتگو دارد که اين همزيستي که انسان دارد بر مبناي چه امري است؟ ـ در حقيقت مستخدم بالطبع بودن به تعبير دانشمندان جامعهشناسي در اين رابطه ـ آيا انسانها چون مستخدم بالطبع هستند و ميخواهند ديگران را به خدمت بگيرند مبناي اجتماع را درست ميکنند يا نه، چون مدني هستند حيات اجتماعيشان شکل ميگيرد؟ عدهاي بر اين باورند که انسانها ذاتاً به دنبال آن هستند که تا منافع ديگران را براي خودشان داشته باشند. اينکه شما ميبينيد خداي عالم به صورت عموم ميفرمايد که: ﴿إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغي ٭ أَن رَآهُ اسْتَغْنَي﴾؛[2] اين يک واقعيت است. خداي عالم انسان را به لحاظ طبيعت و سرشتش تحليل ميکند يکي از جهات انساني اين است که وقتي به يک غنا و به توانمندي رسيد به محض اينکه اين غنا و توانمندي را يافت شروع ميکند به سرکشي و طغيان و از بند هر نوع قانوني، هر نوع امري که او را در قيد و بند بخواهد بياورد فرار ميکند. قانونگريز است، قانونستيز است؛ چه قانون الهي و شرعي باشد، چه قانون انساني باشد. هر چه که او را در بند ميکشد با آن مخالف است.
اتفاقاً بحث قانون که امروز در جهان اين قدر مورد تأکيد و توصيه است براي آن است که اگر اين بند قانون از انسانها گرفته بشود، عالمي از توحّش در فضاي انساني شکل خواهد گرفت. اين جرائم، اين محاکم، اين سختگيريها اين برخوردهاي تُند قانوني در صحنه جهاني، اين حاکميت پليس و اين جريان امنيتي کردن کلّ جوامع، شما ميبينيد در کليه فضاهاي عمومي و حتي خصوصي امروز دارند اشکال ميکنند که ديگر حق خصوصي انسانها هم پايمال شده است؛ چون حاکميت با حق عمومي است، افراد حتي در منزلشان هم احساس امنيت نميکنند، براي اينکه نظام پليسي و امنيتي اقتضا ميکند که اگر کسي خطا ميکند اشتباه ميکند؛ لذا اينها در فضاهاي امنيتي داراي پيچيدگيهاي فراواني شدند و جوامع به اين صورت دارند زندگي ميکنند. يکي اين گونه ميگفت اگر کسي از درِ منزلش تا محل کارش ولو پنجاه کيلومتر يا صد کيلومتر در کشورهاي اروپايي برود، قدم به قدم اين دوربينها اين تجهيزهاي امنيتي تمام رفت و آمد را دارد کنترل ميکند. اين چيست؟ آيا اين نشان تمدن است؟ آيا پيشرفت انساني است؟ يا اين انحطاط است؟ يا اين سقوط است؟ قدرتي و تواني را خداي عالم در وجود انساني تعبيه کرده است که او ميتواند ضامن احيات اجتماعي باشد و آن عبارت است از اخلاق. مقالهاي را مرحوم علامه طباطبايي(رضوان الله تعالي عليه) دارند؛ گرچه اصل اين مقاله در کتاب شريف الميزان است. وقتي اين دو ديدگاه را مرحوم علامه طباطبايي مطرح ميکنند که يک عده مبناي اجتماع را مستخدم بالطبع دانستن انسانها ميدانند و يک عده هم انسان را چون مدني بالطبع است يک موجود اجتماعي ميشمرند؛ در آن نظريه خودشان اين مطلب را دارند که هيچ عامل اجرايي و ضامن اجرايي براي يک حيات اجتماعي در مدل غربي وجود ندارد. آنها صرفاً براساس زور و قوانين امنيتي و نظاير آن انسان را در بند ميکشند؛ اما آن چيزي که شايسته اين است که انسان را منضبط کند، انسان را براساس يک نظم اجتماعي تربيت کند که حقوق ديگران در نزد او محترم باشد، منافع ديگران مورد تعدّي و تجاوز قرار نگيرد، ثمرات کار افراد به خود آنها داده بشود و امثال آن؛ چه عاملي ميتواند اين امر را در بين افراد و جامعه منتشر کند و ضامن اجرا باشد؟ ميفرمايند اخلاق است.[3] نه اخلاقي که به عنوان يک رفتار معرفي بشود، اخلاقي که ضامن اجراي دروني و در نهاد هر انسان است. آيا انساني که در ملکوت وجودش صداقت، صادق بودن و راستگو بودن هست دروغ ميگويد؟! ما يک وقت است که با دستورات فقهي جامعه را بخواهيم اداره بکنيم که آقا! دروغ حرام است، سرقت حرام است، تعدّي به اموال و نواميس ديگران حرام است، با اين حرامها و محرّمات ما بخواهيم جامعه را در بند بکشيم؛ اين يک نظام فقهي است. ممکن است که ما چنين قانون و دستوري را محترم بشماريم که محترم است؛ اما اگر اين قوانين و اين دستورات ديني از جايگاه اخلاق، از جايگاه فضايل نفساني و خصلتهاي والاي انساني باشد؛ مرحوم صدوق کتابي دارد به نام خصال، خصال صدوق! که اين خصلتهاي انساني و ايماني را در اين کتاب شريف ايشان شماره کرده است. يک خصلتيها، دو خصلتيها، سه خصلتيها، چهار خصلتيها؛ همه را از روايات معصومين(سلام الله عليهم اجمعين) استفاده کرده که اين چند خصلت را بايد داشته باشد. خانواده بايد اين طوري باشد اين خصلتها خصلتهايي است که در خانواده و تربيت آنها مؤثر است. اگر اين خصال صدوق در جامعه ما به عنوان يک چراغ تابناک و روشن حضور داشته باشد و جامعه براساس اين خصلتهاي والا و اين شمايل که شمايل آن حالات دروني و ملکوت انساني است شکل بگيرد، هرگز ما به فقه نياز نداريم. لازم نيست کسي به ما بگويد اين تکاليف بر شماست؛ آن انساني که مشرّف به اخلاق است، مکرّم به اخلاق است و به کرائم اخلاقي متّصف است، به اين انسان آدم بگويد که مثلاً دروغ حرام است؟ تعدّي به مال ديگران حرام است؟ زبان به فحش و ناسزا باز کردن حرام است؟ چشم به غير و اجنبي داشتن حرام است؟ اينها براي يک جامعه ابتدايي است؛ اما جامعه متوسط به بالا، جامعهاي که در انديشه ديني يک جامعه متمدن و پيشرفته و به تعبير حکيمان ما يک جامعه متعالي، آيا جامعه متعالي آن جامعهاي است که از راه فقه اداره بشود؟ از راه حلال و حرام اداره بشود؟ از راه واجب و مستحب اداره بشود؟ نه! گاهي اوقات انسان به جايي ميرسد که فقط ميخواهد ببيند خداي عالم چه چيزي را دوست دارد؟ يک وقت خداي عالم ميفرمايد که: ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسَانِ وَ إِيتَاءِ ذِي الْقُرْبَي﴾[4] امر ميکند؛ ولي گاهي اوقات خداي عالم ميفرمايد: ﴿إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ﴾،[5] آن انسانهايي که با گرايش و با تمايل نفساني و روحاني زندگي ميکنند، نيازي ندارند که به آنها دستور و توصيه فقهي بشود. حالا اينها ـ إنشاءالله ـ بماند که ما در خصوص تمدن اصيل که در فرهنگ ما به عنوان نوع دوم از تمدن است به آنها بايد بپردازيم.
اما به اين نکته اشاره کنيم که از نگاه انديشمندان اين رشته يعني رشته جامعهشناسي، مبناي اجتماع و دور هم بودن، ميتواند امور مختلف و متفاوتي باشد. اگر مبنا فطرت باشد، يک چيز و اگر مبنا طبيعت باشد، به گونه ديگر. کتابي را والد بزرگوار دارند تحت عنوان جامعه در قرآن مطالبي را که بعضاً به عرض شما ميرسد از اين کتاب استفاده ميشود. ايشان ميفرمايند که ميتواند مبناي جامعه و اجتماع، طبيعت انساني باشد و ميتواند مبناي اجتماع انساني، فطرت باشد؛ چون انسان آميخته با طبيعت و فطرت است. يک بُعد زميني دارد، يک بُعد آسماني. اقتضاي بُعد زميني انسان، تعدّي و تجاوز است، عصيان و طغيان است. از اموال، منافع، ثمرات و نتايج کار ديگران سوء استفاده کردن اين اقتضاي طبيعت انسان است. خداي عالم در قرآن در سوره مبارکه «عصر»، يکي از مهمترين قسمها و سوگندهاي خودش را بيان ميکند: ﴿وَ الْعَصْرِ ٭ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفي خُسْرٍ﴾؛[6] قسم به عصر يعني قسم به عصاره هستي، قسم به خلاصه وجود، قسم به هر آنچه در نظام هستي به عنوان خلاصه و عصاره شناخته ميشود. امروز عصر، امام عصر است، عصاره هستي است، خلاصه وجود است. همه حق و همه صدق و عدل و همه زيباييها اکنون در وجود حضرت بقية الله الاعظم(عجل الله تعالي له الفرج) در او جمع است. قسم به عصاره هستي، انسان اگر به خود رها بشود به صورت طبيعي در مسير خسران و زيان است. مگر کسي که ﴿إِلاّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ﴾؛[7] آن کساني که بر مبناي فطرت عمل ميکنند و به خداي عالم و آنچه از سوي اوست ايمان آوردهاند و عمل صالح انجام ميدهند، چنين انسانهايي اهل نجات و اهل سعادت هستند و گرنه انسان را رها بکني، اين انسان به جهت طبيعت و سرشت او به سمت بديها کشيده ميشود. امروزه خيلي شعارهاي آن چناني سر ميدهند و از آزادي انسان سخن ميگويند. بله، آزادي و حريّت از کمالات انساني است؛ اما فرق بين آزادي و حرّيت و رها و يله بودن و تابعيت از هوي و هوس داشتن و خواستههاي نفساني را معبود خود قرار دادن خيلي فرق ميکند؛ آزادي صادق داريم و آزادي کاذب. مگر هر کسي ميتواند به حقيقت و به جان و ملکوت آزادي و حرّيت دست پيدا بکند؟! تعريف آزادي چيست؟ چه کسي آزاد است در نظام هستي؟ آيا آن کسي که هر چه دلش خواست عمل کرد، اين را ميگويند آزاد؟ هر چه هوي و هوس او تقاضا کرد انسان اگر تبعيت کند ميشود آزاد؟ چنين انساني را خداي عالم يک انسان دورافتاده از حقيقت ميداند: ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ﴾[8] هيچ انساني آقايان! هيچ انساني بيخدا نيست. همه انسانها خدايي دارند که از او تبعيت ميکنند و او مطاع است.
به هر حال ما داريم راه ميرويم، ما داريم زندگي ميکنيم، چه روشي؟ چه مَنشي؟ اگر بگوييم ـ معاذالله ـ خدايي نيست، قانون وحياي نيست و انسانها آزاد هستند، آزاد هستند که چه؟ چگونه راه بروند؟ چگونه زندگي کنند؟ چگونه معاشرت کنند؟ چگونه رفت و آمد کنند؟ بر چه مبنايي؟ بايد چيزي باشد. عدهاي که از خدا ـ معاذالله ـ فاصله گرفتهاند، آنها هم يک خداي کاذب در درون خودشان هست به نام هوي، خواستههاي نفساني، تمايلات نفساني؛ ﴿إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلاّ مَا رَحِمَ رَبِّي﴾؛[9] مگر نفس سرکش و طغيانگر انسان را رها ميکند؟! همواره انسانها در تبعيت از هوي و هوس و خواستههاي خودشان قرار دارند؛ اما انسانهاي مؤمن اين نفس را افسار زدند، کنترل کردند، بر اين نفس سرکش لجام گرفتند و براساس ايمان و عمل صالح انجام کارها و معيشت خويش را تأمين ميکنند. به هر حال ما بايد مبناي اجتماع خودمان را درست بسازيم. اگر مبنا هوي و هوس شد مبنا خواستههاي نفساني شد، مبنا تمايلات دروني انسانها شد بدانيم که آن جامعه جامعه منحط و فساديافته و ساقط است حالا ولو در کنار هم يک اجتماعي شکل بگيرد. انساني همانند فرعون بر اين جامعه حکومت ميکند، وقتي علي بن ابيطالب(عليه السلام) امر حکومت را به دست گرفت مبناي حکومتش را تشريح کرد، فرمود من براساس کتاب خدا و سنت پيغمبر عمل ميکنم. اين مبناي اجتماع است، مبناي حيات سياسي و حيات اجتماعي من است. و جامعهاي که در طول اين مدت 25 سال براساس يک فساد و هوي و هوس ساخته شد نتوانست تحمّل بکند و لذا حضرت فرمود: بعد از من خواهيد فهميد که چه گوهري را از دست داديد، کسي بر شما حکومت ميکند که مبناي حکومت او هوي و هوس و تعدّي و ظلم و تجاوز است همانند معاويه. آيا معاويه با آن نظمي که ايجاد کرده بود، ترتيبي که براي اجتماع حاکم کرده بود، مبناي آن اجتماع چه بود؟ هر کس اهل خير بود، هر کس اهل ايمان بود، هر کس اهل ولايت بود، هر کس اهل قرآن بود، مورد طعن و نفرين و نهايتاً هم به اشد کيفرها و مجازات آنها را از بين ميبرد. اين مبناي حاکميت ظلم و جور است و آن هم مبناي حاکميت عدل و صدق. بحث اين جلسه يک مقدار طبيعي است که چون مبناي بحثها هست شايد مشکل باشد؛ ولي از اين گذر خواهيم کرد و از بحثهاي علمي به بحثهاي اجتماعي و بيشتر به مسائل تربيتي و اخلاقي که حيات اجتماعي را بر مبناي تعاليم وحياني بخواهد بسازد بحث و گفتگو خواهيم داشت. ـ إنشاءالله ـ از وضعيت خانواده و تعاليمي که براي تربيت افراد و اعضاي خانواده است که اوّلين و کوچکترين نهاد اجتماعي است، بحث را ميتوانيم آغاز کنيم تا به مسير بزرگتر و حيات کلان اجتماعي که اگر اين حيات اتفاق بيفتد ميتواند مبناي آن تمدن به معناي دوم را بسازد. هيچ ترديدي نيست که همگان در مسير يافت يک تمدن صحيح يک مدنيّت شايسته که انسان، لائق آن است به آن برسد و اين نياز به کار و تلاش علمي و اقدام عملي دارد.
همين جا گريزي به مسئله مدينه و يثرب بزنيم. مستحضريد که شهر مدينه قبل از اينکه پيامبر گرامي اسلام حضرت محمد مصطفي(صلي الله عليه و آله و سلم) به آنجا هجرت کنند، اسم آن شهر يثرب بود و وقتي رسول گرامي اسلام آمدند و آثار مدنيّت و تمدن را در آنجا به نمايش گذاشتند از اخوت و دوستي و برادري. قبيله اوس و خزرج را تبديل کردند به انصار و مهاجر. انصار کجا مهاجر کجا! آن هم در فضاي عرب جاهلي. آنها به هيچ وجه نميتوانستند کنار هم بيايند. آنها يک زندگي عشيرهاي و قبيلهاي داشتند؛ قريش کجا و افراد بياباننشين يثرب کجا! اينها را رسول گرامي اسلام آورد؛ فرمود هر مهاجر و انصار بر عقد اخوت و برادري بخوانند و نسبت به يکديگر حقوق برادري پيدا بکنند و اين چه نشان بزرگ از تمدن والاست! قبل از اينکه حتي مسجد بسازند فرمود: «تآخوا فى اللَّه أخوين أخوين»؛[10] اين مهاجر و انصار را توصيه کرد، در راه خدا؛ نه اينکه فقط نصرتهاي جمعي و اجتماعي باشد، مبناي اين اجتماع را توحيد و الهي انديشيدن؛ «تآخوا فى اللَّه أخوين أخوين». اين نشان تمدن و وحدت است. آن جامعهاي که از وحدت و الفت لذت ببرد: «أَلَّفَ اللَّهُ بَيْنَ قُلُوبِهِمُ»،[11] خداي عالم در دل آنها الفت ايجاد کرد. الفت که دستيافتني نيست، الفت موهبت الهي است، از جايگاه «مقلب القلوب» ميآيد. خدا به پيامبرش ميفرمايد: ﴿لَوْ أَنْفَقْتَ مَا فِي الأرْضِ جَمِيعاً﴾؛[12] اگر هر چه در زمين هست به مردم بدهي، هرگز دل آنها به سمت تو جلب نميشود. تازه اوّل درگيري و دعوا و نزاع است. ﴿وَ لكِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ﴾.[13] اين الفت، اين صميميت، اين باهم بودن، اين مبناي يک زندگي اجتماعي را الفت و وحدت و اخوت درست ميکند. اينها نشانههاي مدنيت است. تا زماني که پيامبر بود و حسن و حسين بودند و علي و زهرا بودند اين شهر مدينه بود؛ اما وقتي با رسول الله اين گونه، با علي مرتضي و زهرا اين گونه، با حسن و حسين(سلام الله عليهم اجمعين) اين گونه برخورد کردند؛ وقتي بشير وارد مدينه شد، ديگر نگفت «يا اهل المدينة»! گفت: «يا أَهْلَ يَثْرِبَ لا مُقامَ لَكُمْ»؛ اي اهل يثرب! ديگر مدينه نيست. شهري که حسين ندارد و انديشه حسيني در آن شهر نيست، اينجا ديگر مدينه نيست. بشير وقتي وارد مدينه شد، با يک آهنگ زيبايي جامعه را خطاب کرد و مردم را خطاب کرد و آنها را دعوت کرد گفت بياييد امام سجاد(عليه السلام) در دروازه مدينه، آنجا خيمه زده ايستاده تا مردم همه بيايند تا امام سجاد(عليه السلام) مردم را از جريان کربلا آگاه کند و گزارش بدهد.
يا أَهْلَ يَثْرِبَ لا مُقامَ لَكُمْ بِهَا ٭٭٭ قُتِلَ الحُسَينُ فَأَدْمُعِي مِدْرَارٌ
زياد بگرييد و اشک بريزيد، زيرا حسين بن علي:
الْجِسْمُ مِنْهُ بِكَرْبَلَاءَ مُضَرَّجٌ ٭٭٭ وَ الرَّأْسُ مِنْهُ عَلَي الْقَنَاةِ يُدَار[14]
آيا ميدانيد که با حسين بن علي چه کردند؟! بدن مطهّرش در سرزمين کربلا و سرش بر روي نيزهها از داري به داري منتقل شد. وقتي مردم همه جمع شدند آمدند در ابتداي شهر مدينه امام سجاد(عليه السلام) از خيمه بيرون آمد دستاري به دست داشت اشک چشم را پاک ميکرد. بر يک بلندي قرار گرفتند و اين جملات را فرمودند، فرمود اگر رسول گرامي اسلام در باب ما اهل بيت ميگفت نسبت به اينها جفا کنيد بدتر از اين امکان نداشت. آيا ميدانيد با پدرم حسين چه کردند؟! آيا ميدانيد با عمويم عباس چه کردند؟! حضرت گزارش داد. من شنيدم که از کهنه پيراهن مداح بزرگوار سخن گفت، اين جمله را عرض کنم که زينب(سلام الله عليها) مستقيم آمد در کنار روضه رسول گرامي اسلام قرار گرفت اين آستانه در را گرفت و گريهها کرد و شِکوهها نمود، عرض کرد معمولاً مسافر در اين سفري که هست سوغاتي ميآورد و من سوغاتيام در اين سفر کهنه پيراهن برادرم که خونين است را براي جدّم آوردم!
«أَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي القَومِ الظَّالِمين»،[15] ﴿وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُون﴾.[16] «نسئلکَ اللّهم و ندعوک، باسمک العظيم الأعظم الأعز الأجل الأکرم، يا اللهُ، ...، يا رحمنُ و يا رحيمُ».
بارالها گناهان ما را ببخش و بيامرز!
توفيق عبادت و اطاعت و بندگي از ما سلب مفرما!
ولايت اهل بيت عصمت و طهارت را در دل و جان ما بيش از پيش مستقر بفرما!
آني و لحظهاي بين ما و قرآن و عترت فاصله و جدايي مينداز!
دنيا را اکبر همّ ما قرار مده!
شب اوّل قبر علي بن ابيطالب(عليه السلام) و اولاد معصومينش را به فرياد همه ما برسان!
همه ما را از شفاعت مشفّع اهل بيت(عليهم السلام) بهرهمند بفرما!
توفيق زيارت قبور آنها را در دنيا به همه ما مرحمت بفرما!
خدايا مرضاي مسلمين اگر از جمع ما کسي مريض است مريض دارد خدايا شفاي عاجل عنايت بفرما!
براي رفع مشکلات و سختيهاي جامعه ما، مشکلات اقتصادي، اشتغال، مسکن جوانها خدايا به حق محمد و آل محمد امکاني و فرصتي براي رفع آنها فراهم بفرما!
بار پروردگارا ارواح مؤمنين و مؤمنات گذشتگان از اين جمع ارواح طيّبه شهدا و روح عالي امام امت را با ارواح انبيا و اوليايت محشور بفرما!
قلب مقدس آقايمان مولايمان امام زمانمان را از همه ما راضي و خرسند بفرما!
«بالنّبي و آله و عجّل اللّهم تعالي في فرج مولانا صاحب الزمان»
[1]. سوره زخرف، آيه54.
[2]. سوره علق، آيات6 و 7.
[3] . الميزان في تفسير القرآن، ج2، ص117.
[4]. سوره نحل، آيه90.
[5]. سوره بقره، آيه195؛ سوره مائده، آيه13.
[6] . سوره عصر، آيات1 و 2.
[7] . سوره عصر، آيه3.
[8]. سوره جاثيه، آيه23.
[9] . سوره يوسف، آيه53.
[10] . ابن هشام، السيرة النبوية، دار المعرفة، ج۱، ص۵۰۴ و ۵۰۵.
[11] . بحار الأنوار(ط ـ بيروت)، ج19، ص308.
[12] . سوره انفال، آيه63.
[13] . سوره انفال، آيه63.
[14]. مثير الأحزان، ص112.
[15]. بحار الأنوار(ط ـ بيروت)، ج52، ص289.
[16]. سوره شعراء، آيه227.