08 05 2018 295830 ID:
image

متن کامل سخنرانی آیت الله العظمی جوادی آملی در اختتامیه کنگره بین المللی توسعه و تعالی علوم بر پایه عقلانیت وحیانی

پایگاه اطلاع رسانی اسراء: مراسم اختتامیه کنگره بین المللی توسعه و تعالی علوم بر پایه عقلانیت وحیانی با تکیه بر اندیشه های علامه جوادی آملی با سخنرانی حضرت آیت الله العظمی جوادی آملی و حضور شخصیت ها و اندیشمندان داخلی و خارجی در سالن فرهنگ پردیس فارابی دانشگاه تهران در قم برگزار شد.

پایگاه اطلاع رسانی اسراء: مراسم اختتامیه کنگره بین المللی توسعه و تعالی علوم بر پایه عقلانیت وحیانی با تکیه بر اندیشه های علامه جوادی آملی با سخنرانی حضرت آیت الله العظمی جوادی آملی و حضور شخصیت ها و اندیشمندان داخلی و خارجی در سالن فرهنگ پردیس فارابی دانشگاه تهران در قم برگزار شد.

حضرت آیت الله العظمی جوادی آملی در این همایش به تبیین ابعاد مختلف عقلانیت وحیانی پرداختند.

متن کامل فرمایشات معظم له به شرح زیر است:

  اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

«الحمد لله رب العالمين و صلّي الله علي جميع الأنبياء و المرسلين سيّما خاتمهم و أفضلهم محمّد (صلّي الله عليه و آله و سلّم) و أهل بيته الأَطيبين الأَنجبين سيّما بقيّة الله في العالمين بهم نتولّيٰ و من أعدائهم نتبرّء الي الله».

مقدم شما انديشوران، اساتيد، بزرگواران حوزه و دانشگاه، مسئولين گرانقدر اين دانشگاه و دانشکده و اين مؤسسه فرهنگي را گرامي مي‌داريم. از مهمانان گرانقدر غير ايراني حق‌شناسي مي‌کنيم و از همه بزرگواراني که با ايراد مقال يا ارائه مقالت بر وزن علمي اين نشست و کنگره افزودند سپاسگزاريم و از ذات اقدس الهي مسئلت مي‌کنيم آنچه خير و صلاح و فلاح دنيا و آخرت حوزه و دانشگاه و جامعه اسلامي ايراني است مرحمت کند.

جريان عقلانيت وحياني از ديرزمان با تذکره‌هاي استاد علامه طباطبايي در تفسير و اصول فلسفه از يک سو؛ تتميم، تکميل، تعريق و تعميق آن با قلم توانمند استاد عزيز و دلپذير و دلنشين ما امام خميني(رحمة الله عليه) در نامه هدايت‌گونه‌اي که به ديار شرق نوشته‌اند از آنجا نشأت گرفته شد. هم عقل، هم وحي، هم سايه‌افکني وحي نسبت به عقل، هم پرورش عقل در دامن وحي، در اين دو بيان: يکي آن سخنان و گفتارها و تعليمات تفسيري و فلسفي علامه طباطبايي و هم در اين نامه پيامبرگونه امام راحل که به ديار شرق نوشته‌اند تشريح شده است و هم‌اکنون شما از اين زبان مي‌شنويد.

«العقل ما هو؟». «الوحي ما هو؟». سايه‌افکني وحي در برابر عقل چيست؟ خضوع و شاگردي عقل در پيشگاه و آستان قدس وحي چيست؟ اين عناصر چهارگانه قدم به قدم و قلم به قلم هم در تفسير استاد آمده، هم در اصول فلسفه آمده، هم در آن:

بنازيم دستي که انگور چيد٭٭٭ مريزاد پايي که در هم فشرد[1]

 بنازم به دستي که امام‌گونه و پيغمبرگونه جناب ميخائيل گورباچف را به شاگردي دعوت کرد و ديار غرب را و کمونيستي قدر آن روز را به عقلانيت وحياني هدايت کرد. هيأتي که از ايران به کاخ کرملين رفت، غرض و رسالت اين هيأت تسليم نامه نبود، تعليم پيام بود. بيش از يکساعت اين هيأت مدرّس‌گونه، استادگونه، سطر به سطر آن آثار قلمي امام را به جناب ميخائيل گورباچف تفهيم کردند. سخن از تسليم نامه نبود، تعليم نامه بود تدريس نامه بود. عصاره اين حرف‌ها در اين است که وحي چيست؟ عقل چيست؟ سرپرستي وحي نسبت به عقل چيست؟ شاگردي عقل در پيشگاه وحي چيست؟

هر کس درباره عقل و وحي بخواهد سخن بگويد، چاره جز اين ندارد که جامه جهان‌بيني در بر کند، تمام قد درباره شناخت عالم بيانديشد و سخن بگويد. اگر پيکر کوتاه و معيبي داشت و کسوت و جامه کوتاه و دريده در بر کرد، اين وقتي درباره جهان بخواهد سخن بگويد مي‌گويد انسان بين مرگ و ميلاد خلاصه مي‌شود و ديگر هيچ. از گهواره تا گور است و ديگر هيچ. مرگ پوسيدن است نه از پوست به درآمدن و ديگر هيچ. اين شخص وقتي جامه جهان‌بيني در بر کرد مي‌گويد آنچه موجود است طبيعت است و ماده و لاغير، هر چه در قلمرو ماده و طبيعت نيست موجود نيست، شانس است بخت است افيون است و افسانه. حرف طبيعي‌گراي ماده‌پرست اين است که وحي فسون و فسانه. اين شخص اگر جامه جهان‌بيني در بر کرد اول به عنوان سکولار وارد مي‌شود. نتيجه‌اش اول خودزني است که خود مي‌شود فلسفه الحادي. بعد تمام علوم زير مجموعه خود را فسون و فسانه مي‌کند. افسانه مي‌کند. دين را افيون مي‌داند و ديگر هيچ.

ولي اگر خردمندانه و عاقلانه و بفهمد که انسان مرگ را مي‌ميراند نه بميرد، اگر ابزار مي‌خواهد ابزار ابدي مي‌طلبد. مگر انسان ميوه است که بپوسد؟ مگر انسان ميوه است که فاسد بشود؟ انسان آن قدر، قَدَر و مقتدر است که مرگ را مي‌ميراند. اگر ما در ايران گويندگان، نويسندگان، سرايندگان سرآمد داشته و داريم، اينها محصول قرآن و وحي است. شما يک شاعر و اديب مثل مولوي پيدا کنيد که قبل از اسلام در اين سرزمين بگويد: مرگ اگر مرد است گو نزد من آي[2] اين حرف هرگز مولوي به آن نمي‌رسد، هرگز مولوي‌ها به اينجا نمي‌رسيدند مگر اينکه وحي آمد به انسان فهماند انسانا! تو مرگ را مي‌ميراني نه بميري: ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾؛[3] نه «کل نفس يذوقها الموت». وحي مي‌گويد انسان مرگ را مي‌چشد و هضم مي‌کند نه مرگ او را. بعدها جناب مولوي گفت:

مرگ اگر مرد است گو نزد من آي ٭٭٭ تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ

من از او جاني بي رنگ و بو ٭٭٭ او ز من دلقي بگيرد رنگ رنگ[4]

خيلي مولوي کوچک‌تر از اين حرف‌هاست. اين حرف، حرف کسي است که جهان‌آفرين است، انسان‌آفرين است، پيوند انسان و جهان‌آفرين است و آن خداست که انسان مرگ را مي‌ميراند. اگر کسي به دنبال عقل ابزاري هم باشد بايد ابزار ابد تهيه کند. آنچه که چشم و گوش مي‌بيند رفتني است، آنچه که عقل پويا و مانا مي‌بيند ماندني است.

به هر تقدير اين جريان عقلانيت وحياني، عصاره پيام امام راحل است به ديار شرق آن روز و عصاره تدوين کتاب‌هاي تازي و فارسي است به قلم و قدم علامه طباطبايي. اگر کسي عاقلانه وارد جهان‌بيني شد، اول سکولار است؛ چون هنوز ديني ثابت نشد؛ وقتي خوب انديشيد، از قلمرو چشم و گوش گذشت، از حوزه حس بيرون آمد، گفت من کلي را درک مي‌کنم، کلي نه ديدني است نه شنيدني، من مطلق را درک مي‌کنم، مطلق نه ديدني است نه شنيدني، من اين که مي‌گويم هر عدد چهاري زوج است، اينکه مي‌گويد هر دو دو تايي چهارتاست، چه ميليون‌ها سال قبل، چه ميليون‌ها سال بعد؛ پس من زمان و زمين را در نورديدم، من غيب و شهادت را درک کردم، من موجود را درک کردم؛ اين که کار چشم نيست، اين کار آزمايشگاه نيست، اين که کار گوش نيست، اين که کار لمس نيست؛ اين کار عقل است عقل است و عقل است و عقل. پس من يک حقيقتي دارم که غيب و شهود را درک مي‌کند موجود و معدوم را درک مي‌کند گذشته و حال را درک مي‌کند؛ مي‌توانم بگويم چهارهزار سال قبل افلاطون درست گفت يا ارسطو! چهارهزار سال بعد فلان جا خسوف مي‌شود يا کسوف! من هستم که نه متزمن هستم نه متمکن هستم. زمان کوچک‌تر از آن است که جاي من باشد. مکان کمتر از آن است که مرا جاي بدهد. من انسان هستم که انسان هستم که انسان!

من عقل دارم. اين عقل يک قوه‌اي است در درون انسان که کشف مي‌شود. همان طوري که چشم در قلمرو بدن است مي‌بيند، اين نيرو در قلمرو جان است مي‌فهمد و کشف مي‌کند. قرآن مي‌گويد کسي که اين نيرو را ندارد کور است تعبير کور در قرآن کريم[5] ناظر به همين‌هايي است که مي‌گويند دين فسون است و فسانه. اگر کسي با اين قد بلند و اندام رسا و کسوت و جامه معنوي وارد جهان‌بيني شد، اول خدمتي که مي‌کند به خودش خدمت مي‌کند مي‌شود فلسفه الهي؛ آن قبلي فلسفه الحادي بود اين مي‌شود فلسفه الهي. اين فلسفه الهي به تمام علومي که زير مجموعه آن است سبقه ديني مي‌بخشد، مي‌گويد هر چه در جهان هست، نه هر کاري که بشر مي‌کند؛ پس تمام صنعت‌ها و تکنولوژي‌ها از اين بحث بيرون است که بشر از دوچرخه‌سازي تا ماهواره‌بر سازي، کار اوست اين صنعت است، مي‌تواند درست باشد مي‌تواند نادرست. تمام اقسام هنر از خوانندگي، نوازندگي، سازندگي، نويسندگي، اينها فعل انسان است، مي‌تواند درست باشد مي‌تواند نادرست باشد. اما ميلياردها موجودي که در دريا و صحرا و سپهر و آسمان و زمين و بين آسمان و زمين است؛ يعني نظام هستي، اين خلقت است نه طبيعت، کار خداست نه شانس و اتفاق؛ نه بشر در پيدايش اينها سهمي داشت و دارد نه اتفاق و گزاف و گتره و شانس و اتفاق. کار خداست و خدا آنها را آفريد. اگر کار خداست همين عقل خدا را که شناخت در پيشگاه او خضوع مي‌کند، کار او را مي‌ستايد حمد مي‌کند مدح مي‌کند.

يک پرانتز غير علمي باز کنيم براي بررسي ضعاف محضر. شما اگر يک فرش دستباف زربافت دقيق ايراني را ببينيد، اگر ايران‌شناس باشيد دو تا کار مي‌کنيد: يکي تار و پود اين فرش را مي‌شناسيد و ارزيابي مي‌کنيد؛ يکي هنر ايراني را مي‌ستاييد. آن کسي که موحّد هست، هم آب را، هوا را، دريا را، صحرا را مي‌شناسد مي‌شود دانشمند تجربي؛ هم در پيشگاه خدا کرنش مي‌کند مي‌شود موحّد. آنکه نمي‌شناسد مثل کسي که ايران را نمي‌شناسد، يا نمي‌خواهد بشناسد، فقط از تار و پود فرش حرف مي‌زند، بافنده کيست؟ نمي‌دانم! گويا اين فرش در بيابان اتفاقي افتاد و پيدا شد. اين پرانتز غير علمي بسته شد.

اگر کسي عاقلانه وارد جهان‌بيني شد، اول خدمتي که مي‌کند به خودش خدمت مي‌کند مي‌شود فلسفه الهي. بعد تمام علومي که زير مجموعه فلسفه است، نه زير مجموعه صنعت، نه زير مجموعه هنر؛ آنها فعل انسان است و از حريم بحث رسماً بيرون است، آنها ممکن است خوب باشد ممکن است بد باشد. اما آنچه که در نظام هستي است فعل خداست؛ چون همين عقل مي‌گويد خدا براي هدايت مردم رهبراني مي‌فرستد، آنها بايد به قدري برسند که دستشان به وحي برسد، آنها انبيا هستند، قوه قدسيه ثابت مي‌کنند، عقل مستفاد ثابت مي‌کنند، بالاتر ثابت مي‌کنند، پايين‌تر ثابت مي‌کنند که کساني هستند که وحي خدا را مي‌گيرند؛ اما اين عقل خودش وحي را نمي‌گيرد تا برسيم به جايي که دالان ورودي پيوند عقل و وحي بشود.

اين عقل مي‌گويد کل جهان را او آفريد، من او را حمد مي‌کنم او را مي‌ستايم؛ به قول حافظ: «بر سر هر سفره بنشستم خدا رزّاق بود».[6] سفره علمي نشستي او داد، سفره تجربي نشستي او داد، سفره تجريدي نشستي او داد، سفره تجريدي کلامي، فلسفي و عرفان نظري اين سه رشته جداي از هم نشستي او داد، نان سنگک را هم او داد. اين طور نيست که جناب حافظ گفته باشد: «بر سر هر سفره بنشستم خدا رزّاق بود» يعني شام و ناهار! اين شاگرد شعيب‌هاست که آنها از نبوت به عنوان: ﴿وَ رَزَقَنِي مِنْهُ رِزْقاً حَسَناً﴾[7] ياد کردند.

پس فلسفه اگر الهي شد، تمام ذرات عالم را فعل خدا مي‌داند. همان طوري که تمام کلمات قرآن کريم قول خداست. آن که در قم نشسته کلمات خدا را تفسير مي‌کند مي‌گويد خدا چنين گفت. اينکه در دانشگاه به سر مي‌برد فعل خدا را تفسير مي‌کند، مي‌گويد خدا چنين کرد. فرض ندارد کسي زمين را بشناسد و اين علم، علم ديني نباشد؛ چون مستحضريد اين مطلب تازه در نيامده حداقل چهارهزار سال در تمام آکادمي‌هاي علميه ما سابقه دارد، از زمان ارسطو و افلاطون و قبل از آنها که تمايز علوم به تمايز موضوعات است. ما اگر خواستيم علمي را از علمي جدا کنيم شناسنامه علم به اهداف نيست، به محمولات نيست، به نسبت بين محمول و موضوع نيست، به سنخ مسائل نيست، فقط به موضوعات است. به دليل نيست که ما اين مطلب را با دليل عقلي ثابت بکنيم يا دليل نقلي. هيچ پايه علمي ندارد که ما بگوييم تمايز علوم به تمايز ادله است. تمايز علوم را به پدر علوم، يعني موضوع مشخص مي‌کنند. موضوع اگر فعل خدا بود فرض ندارد که آن علم، علم ديني نباشد. موضوع اگر فعل بشر بود؛ مثل صنعت با همه گسترش آن، مثل هنر با همه توسعه آن، اين ممکن است خلاف باشد، ممکن است وفاق. اما اگر نظام هستي شد الا و لابد آن علم، علم ديني است اين يک بخش و همين عقل که جامه الهيت در بر کرد و جهان را از چهره الهي ديد و گفت جهان را صانعي باشد خدانام و آنچه در جهان است فعل اوست يا قول اوست، همين انسان مي‌فهمد من جاني دارم مگر جان مي‌پوسد؟

بارها به عرضتان رسيد اين فنّ شريف طب بايد دستش را گرفت آن را از ميدان نازل دامپزشکي بالا آورد، طب طب است، بيطاري بيطاري است! درمان انسان را نبايد از فتواي آزمايشگاه موش گرفت. مگر انسان حيوان است؟ مگر انسان مي‌پوسد؟ يا انسان هست که هست که هست که هست! مي‌شود ابد. اگر ابد است با کل جهان رابطه دارد، اگر با کل جهان رابطه دارد بايد بشناسد. از اينجا عجز او روشن مي‌شود، دالان ورودي عقلانيت و وحيانيت در اين چهار بخش روشن مي‌شود؛ يک: احتياج عقل به وحي؛ دو: احتجاج ـ نه احتياج!ـ احتجاج عقل در برابر خدا راجع به وحي؛ سه: اجتهاد عقل در رهآورد وحي؛ چهار: ناز، قنجه، مِهر، وداد، دوستي عقل و وحي. حداقل اين چهار بخش بايد توضيح داده بشود.

انسان چون مي‌گويد من که نمي‌پوسم، من کلي را درک مي‌کنم؛ مگر کسي کلي را درک مي‌کند مي‌پوسد؟ من مي‌گويم چهارهزار سال قبل ارسطو اشتباه کرده و افلاطون درست گفته؛ پس من غيب را طي کردم. آنکه معدوم است تمام استخوان‌هاي آنها پوسيده. من آن قدر مقتدرم که بگويم بعد از هزار سال قبل در فلان شب ماه منخسف مي‌شود يا در فلان روز شمس منکسف مي‌شود، اين قدرت را من دارم. هيچ ترديدي نيست يک منمجّم درس خواندهِ ماهر مي‌تواند از چهار هزار سال يا پنج هزار سال بعد خبر بدهد، يک فيلسوف از چهارهزار قبل پنج هزار سال قبل خبر بدهد و آنها را الآن حاضر ببيند؛ ما هستيم، ما ابدي هستيم مگر ما مي‌ميريم؟

پس «من» يعني انسان موجودي است نمير. با همه اين اشياء ارتباط دارد. من مي‌خواهم بفهمم که در عالم چه بد است؟ چه خوب است؟ چگونه استفاده کنم؟ من مي‌خواهم عادل باشم. الآن شما مستحضريد اين معناي عدل اين کلمه سه حرفي محبوب اين هفت ميليارد بشر است همه دوست دارند. معنايش را هم همه مي‌فهمند که عدل يعني «وَضعُ کُلَّ شيءٍ فِي مُوضِعِه»[8] اما آنکه فرعوني‌منش است مي‌گويد جاي اشياء را ما خودمان تعيين مي‌کنيم. اما آنکه عاقل است مي‌گويد جاي اشياء را اشياء‌آفرين بايد معين کند. آيا شراب و شربت هر دو که از انگور گرفته مي‌شود هر دو حلال است؟ آيا عرق و بول که هر دو از بدن درمي‌آيد هر دو پاک است؟ انسان چه مي‌داند؟ بدن‌آفرين مي‌داند، انگورآفرين مي‌داند، درخت‌آفرين مي‌داند. عقل مي‌فهمد که نمي‌فهمد. مي‌گويد من بايد عادل باشم. اما نمي‌دانم چکار کنم! من بايد اشياء را سرجاي خودشان بنشانم، من که جاي اشياء را نمي‌دانم؛ جاي اشياء را اشياء‌آفرين مي‌داند. آنکه فرعوني فکر مي‌کند مي‌گويد که ﴿ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْري﴾،[9] ﴿لا إِلهَ إِلاَّ أَنَا﴾،[10] ﴿أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي﴾،[11] ﴿أَهْدِكُمْ سَبيلَ الرَّشادِ﴾[12] جاي اشياء را خودش تعيين مي‌کند، نتيجه آن هم جنگ جهاني اول و دوم و مانند آن و جنگ‌هاي نيابتي است.

ما که عاقلانه جهان را ديديم فهميديم ابدي هستيم و هرگز نمي‌ميريم و فهميديم در پهنه جهان با همه کار داريم و فهميديم که از خيلي‌ها بي‌خبريم گفتيم ما دستمان به وحي برسد، ما محتاج به وحي هستيم. آنکه اينها را آفريد بايد بگويد که چه بد است و چه خوب! چه عالي است و چه نه! اين فصل اول که فصل احتياج است.

فصل دوم: بنازم به اين خدا! چه بشري آفريد! چه مهربانانه با بشر سخن مي‌گويد! چقدر به اين بشر آزادي داد! وحي به دست کيست؟ چه کسي افرادي در مرحله عقلي به جايي مي‌رساند که لياقت گرفتن وحي را داشته باشند، مثل انبيا و اولياء؟ چه موجودي در عالم رابط بين خدا و وحيياب است به نام فرشته؟ اينها را او مي‌داند. ما فقط نيازمند به وحي هستيم که راهنمايي بکند که چه آري چه نه. با چه کسي تماس داريم؟ با خدا. او اگر دير کرد ما چه مي‌کنيم؟ فرمود من دير نکردم. اي کاش به ما مي‌گفتند قرآن را هر شب قرآن به سر کنيد و ببوسيد! چه جلال و شکوهي خدا به انسان داد! چقدر به انسان آزادي داد! فرمود من سلسله انبيا را فرستادم، اگر سلسله انبيا را نمي‌فرستادم، شما که خردمندانه و عاقلانه جهان را ديديد و مرا شناختيد، در برابر منِ خدا اعتراض مي‌کرديد مي‌گفتيد که چرا پيغمبر نفرستادي؟ کجا شما اين آزادي را پيدا مي‌کنيد؟!

در آخر سوره مبارکه «نساء» اين احتجاج است، فرمود: ﴿رُسُلاً مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ﴾؛[13] ما در شرق و غرب عالم انبيا فرستاديم. اينکه مي‌گويند انبيا در خاورميانه است، خير! در خاور دور در باختر دور، هيچ جا ممکن نيست بشر باشد انديشه باشد مگر اينکه وحي هست؛ منتها در دو جاي قرآن فرمود خيلي از انبيا بودند که ما قصص آنها را براي شما نمي‌گفتيم. ما که نمي‌توانستيم به شما بگوييم آن طرف اقيانوس کبير انبيا آمدند اين طرف باختر دور، خاور دور انبيا آمدند: ﴿وَ رُسُلاً قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِن قَبْلُ وَ رُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ﴾،[14] ما آن روز يعني چهارهزار سال قبل، 1400 سال قبل اگر به شما مي‌گفتم آن طرف اقيانوس آرام، يک قبيله‌اي بودند پيغمبر فرستاديم، تو تکذيب مي‌کردي، راهي نداشتيم براي اثبات. فقط گفتيم هيچ زماني نيست مگر وحي، هيچ زميني نيست مگر وحي: ﴿إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاَّ خَلا فيها نَذيرٌ﴾،[15] «ما مِن قرية إلا» اينکه انبيا فرستاديم، ﴿إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاَّ خَلا فيها نَذيرٌ﴾؛ منتها ﴿وَ رُسُلاً قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ ... رُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ﴾، خيلي از جاها بود که ما انبيا بودند براي شما نگفتيم.

اما گفتند چرا انبيا فرستاديم؟ براي اينکه عليه منِ خدا احتجاج نکنيد: ﴿رُسُلاً مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرين لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾،[16] بنازم به اين آزادي! فرمود من اگر پيغمبر نمي‌فرستادم شما عليه منِ خدا احتجاج مي‌کرديد. مي‌گفتيد تو که اين عالم را آفريدي، تو که مي‌داني ما ابدي هستيم، ما مرگ را مي‌ميرانيم نه بميريم، تو که مي‌داني ما با همه اشياء در ارتباط هستيم، تو که مي‌داني جهل ما بيش از علم ماست، تو که مي‌داني ما مي‌دانيم که نمي‌دانيم از جاي ديگر هم ساخته نيست؛ چرا راهنما نفرستادي؟ اگر ما ديني مي‌داشتيم و معناي آزادي مشخص بود، هر شب اين قرآن را بالاي سر مي‌گذاشتيم! اين فرض ندارد شما جاي ديگر اين حرف را نشنيديد که خدا بگويد من اگر پيغمبر نمي‌فرستادم زير سؤال مي‌رفتم: ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾.

بسياري از شماها مستحضريد که کلمه «بعد» ظرف است، يک؛ ظرف مفهوم ندارد، دو؛ اگر در مقام تحديد باشد مفيد مفهوم است، سه؛ اينجا در مقام تحديد است مفهوم دارد، چهار؛ يعني بعد از اينکه ما انبيا فرستاديم کسي اعتراض ندارد. من هر وقت اين غزل لطيف دلپذير ميرعبدالباقي طبيب اصفهاني را به ياد مي‌آورم مي‌‌بينم درست است اما يک بيتش کم است! ايشان مستحضريد اين غزل از آن غزل‌هاي لطيف جناب طبيب اصفهاني است:

غمش در نهانخانه دل نشيند ٭٭٭ به نازي که ليلي به محمل نشيند

مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشي ٭٭٭ ز بامي كه برخاست مشكل نشيند

خلد گر به پا خاري، آسان برآرم ٭٭٭ چه سازم به خاري که در دل نشيند؟

تا مي‌رسد به اينجا:

بنازم به بزم محبت که آن جا ٭٭٭ گدايي به شاهي مقابل نشيند[17]

اين اوج سخن جناب مير عبدالباقي طبيب اصفهاني(رضوان الله تعالي عليه) است؛ اما سايه‌افکن او اين است:

بنازم به بزم قضاوت که آنجا ٭٭٭ خدايي و عقلي مقابل نشيند

اين عقل در برابر خدا قرار مي‌گيرد، مي‌گويد چرا انبيا نفرستادي؟ فرمود ما هر پيغمبري که لازم بود براي هر زمان و هر زمين فرستاديم: ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾. وقتي اين جريان در پايان سوره «نساء» تمام شد، نوبت به سوره «انعام» مي‌رسد، فرمود: ﴿فَلِلّهِ الْحُجَّةُ الْبَالِغَةُ﴾،[18] ما هر چه بايد بگوييم گفتيم. بعد نوبت به سوره مبارکه «انبياء» مي‌رسد، فرمود: ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ﴾[19] ما جايي کمبود نداشتيم. سؤال استدعايي: ﴿فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ﴾،[20] ﴿يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾؛[21] اما سؤال توبيخي و سؤال اعتراضي نيست؛ ما هر چه لازم بود گفتيم.

پس فصل اول فصل احتياج جوامع بشري به وحي است، احتياج عقلا، نه کساني که در محدوده حس محصورند، مي‌گويند: ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً﴾،[22] نه اسرائيلي‌هايي که در قلمرو حس گرفتارند: ﴿أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً﴾[23] مي‌گويند؛ بلکه الهيوني که مي‌گويند ما وحدت مطلقه را، کلي مطلقه را درک مي‌کند و اصلاً علم به اين است. مگر با قضاياي شخصي علم پيدا مي‌شود؟ اينکه مي‌گويد هر بيمار شد چه در شرق عالم چه در غرب عالم، اين دارو براي او خوب است اين کلي را مي‌فهمد، اين مطلق را مي‌فهمد، اين روح مجرد دارد، اين عقل مجرد دارد، اين عقل مجرد فصل احتياجش به پايان رسيد، فصل احتجاجش به پايان رسيد، فصل اجتهاد او مي‌رسد. اين خود را شاگرد وحي مي‌داند، آنهايي که به قله وحي‌يابي رسيدند که انبيا و اولياي الهي و اهل بيت(سلام الله عليهم) هستند که حسابشان جداست. او شاگرد آنهاست مي‌کوشد که از مطالب آنها بهره‌هاي فراوان علمي ببرد از راهنمايي‌هايي آنها. مي‌گويد من که فقط يک چاله‌اي مي‌بينم به نام قبر. اين مال تن من است، مگر جان من در اين چاله گورستان جا مي‌گيرد؟ من که ابدي هستيم وقتي مي‌ميرم از بدن پر مي‌کشم کجا مي‌روم؟ نمي‌دانم! او بايد مرا راهنمايي بکند. نوبت اجتهاد مي‌رسد، شاگردي وحي مي‌رسد، اين علي مي‌خواهد که بگويد: «سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي فَلَأَنَا بِطُرُقِ السَّمَاءِ أَعْلَمُ مِنِّي بِطُرُقِ الْأَرْض‏»،[24] اين اهل بيت اين طورند.

يک بيان لطيفي از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) است که آن را مرحوم کليني نقل کرد؛ منتها خدا حق داشت از خودش آن جور تعبير کند؛ اما امام صادق ادب را رعايت کرد يک قدري رقيق‌تر تعبير کرد؛ در همان جلد اول اصول کافي اين کليني که خدا او را با انبياي الهي محشور کند! کساني که با اين کتاب مأنوس هستند، مقدمه آن را حتماً بخوانند اين هفت هشت صحفه است. اين مقدمه از بس دلپذير و نمکين است مرحوم ميرداماد(رضوان الله تعالي عليه) جداگانه اين مقدمه را شرح کرده است.[25] خطر آخر مقدمه کليني در اول کافي اين است که قطب فرهنگي يک ملت عقل وحياني آنهاست: «إِذْ كَانَ الْعَقْلُ هُوَ الْقُطْبَ الَّذِي عَلَيْهِ الْمَدَارُ وَ بِهِ يُحْتَجُّ وَ لَهُ الثَّوَابُ وَ عَليْهِ الْعِقَابُ»؛[26] اين يک خط است. قطب فهم و علم يک ملت، عقل آن ملت است. بعد همين کليني کتاب بخش اولش کتاب «عقل و جهل»[27] است، روايت بيست و يکم آن درباره اينکه حضرت وقتي ظهور کرد عقل مردم زياد مي‌شود، روايت بيست و دوم را از وجود مبارک امام صادق نقل مي‌کند که حجت خدا بر مردم انبيا هستند، حجت بين خدا و مردم، عقل مردم است. «حُجَّةُ اللَّهِ عَلَى الْعِبَادِ النَّبِيُّ وَ الْحُجَّةُ فِيمَا بَيْنَ الْعِبَادِ وَ بَيْنَ اللَّهِ الْعَقْل‏».[28] تعبير قرآن آنجا: ﴿لِلنَّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ﴾،[29] خيلي جدّي خدا از خودش حق داشت بگويد؛ امام صادق رقيق کرد گفت: حجت بين خدا و خلق، عقل اوست. اين عقل ضرورت وحي را، يک؛ ضرورت وجود مردان الهي وحي‌ياب را درک مي‌کند، اين دو؛ و معجزه‌اي که اينها را از ديگران جدا بکند مي‌شناسد و ايمان مي‌آورد، سه؛ بعد در پيشگاه آنها اجتهاد مي‌کند، فرمايش اينها را خوب گوش مي‌دهد، بعد سرانجام با اينها کارهاي احتياجي و فقهي و حقوقي و مانند آن را هم که فراوان دارد انجام مي‌دهد که آنها مانده نشود.

براي اينکه خستگي شما رفع بشود و حق ماه شعبان هم ادا بشود و آماده بشويم براي ماه مبارک رمضان، اين فصل چهارم يعني فصل چهارم! که اول احتياج، بعد احتجاج، بعد اجتهاد، بعد دلال و قنج که ماه شعبان ماه ناز است. خدا هميشه ما را به بگير و ببند دعوت نکرد و تحديد نکرده است. هميشه به ما نگفته شما محتاجيد نيازمنديد گدايي کنيد. به ما گفته يک قدري هم حق داريد با من ناز کنيد. اين لطيفه‌ها را شما ببينيد جناب حافظ در آن غزل معروفي که مي‌گويد:

ارغوان جام عقيقي به ثمن خواهد داد ٭٭٭ چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد

آنجا دارد:

ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد ٭٭٭ از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد[30]

ماه شعبان ماه ناز است، ماه مبارک رمضان ماه کار است. ماه مبارک رمضان کسي را راه نمي‌دهند، فقط بايد بدود. شب عيد رمضان، شب عيد شوال که «لَيْلَةَ الْجَوَائِز»[31] است و روز شوال هم اول شوال که روز جوائز است،[32] آن روز است که مي‌گويند:

روز عيد است و من مانده در اين تدبيرم ٭٭٭ كه دهم حاصل سي روزه و ساغر گيرم[33]

طرح اين مسئله براي اينکه حيفم مي‌آيد عزيزان من، دختران من، پسران من در دانشگاه اينها غير الهي فکر بکنند، اين حيف است! آدم جلال و شکوه خود را به هيچ چيزي نبايد بفروشد. در اين ماه شعبان مستحضريد آنها که اهل راهند سالشان اول ماه مبارک رمضان است. آن کسي که مي‌خواهد جامه نو در بر کند که اول فروردين است. آنکه محصول کشاورزي‌اش را مي‌خواهد درو کند که اول پاييز است. آنکه مي‌خواهد اهل سير و سلوک باشد اول ماه مبارک رمضان اول سال اوست. ببينيد ابن طاوس‌ها که اهل اين رشته‌اند کتاب‌هايشان را اول از ماه مبارک رمضان شروع مي‌کنند. تاريخش را به ماه مبارک رمضان شروع مي‌کنند؛ چون هم در روايات، يک؛ هم در ادعيه، دو؛ هر دو از اول ماه مبارک رمضان به عنوان «رَأسُ السَّنَة»،[34] يا «غُرَّةُ الشُّهُور»[35] ياد شده است. ماه شعبان آخرين ماه سال سائران و سالکان است. حرف جناب حافظ اين است که اين چند روز را درياب! براي اينکه سال دارد تمام مي‌شود. اين قدح را درياب، اين وصال را درياب، اين ناز را درياب، اين گدايي را بگذار کنار، با او يک مقدار ناز کن:

ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد ٭٭٭ از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد

ديگر اجازه ناز به شما نمي‌دهند. اگر هم اجازه ناز دادند، فقط لفظاً و در سنخ دعا به شما اجازه ناز دادند؛ حالا برويد وارد ناز بشويد. ماه مبارک رمضان مستحضريد يک دعايي دارد در هر شب ماه مبارک رمضان به نام دعاي افتتاح. اين دعا از وجود مبارک حضرت حجت(سلام الله عليه) است. در آغاز اين دعا همان صفحه اول بعد از چند سطر عرض مي‌کند خدايا! تو اين هستي، تو اين هستي، تو اين هستي، اما من: «مُدِلًّا عَلَيْك‏»؛[36] من مي‌خواهم با تو دَلال کنم، ناز کنم. دلال يعني قنج. نه کاري به دَلّا دارد که جناب طريحي در مجمع البحرين اين غفلت را کرده، «دلّاهما»[37] را اينجا ذکر کرده،[38] نه کاري به دليل دارد. اين دَلال است و دَلال يعني قنج، ناز. اين امام زمان است که مي‌گويد با خدايت ناز بکن، «مُدِلًّا عَلَيْك‏». اين عقل اگر وحياني نباشد که اهل ناز نيست.

چگونه ناز کنم با خدا؟ اين مناجات شعبانيه جاي ناز است. اينکه حافظ مي‌گويد: «ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد»، براي اينکه جاي ناز است. اين مناجات شعبانيه در همين ماه شعبان است، مال همه ائمه هم هست. اگر مال ما نبود که اجازه خواندن نمي‌دادند. نبايد بگوييم اين مال حضرت امير و اهل بيت است، بله آنها مي‌خواندند؛ اما به ما گفتند بخوانيد يا نگفتند؟ در اين مناجات شعبانيه به ما گفتند اين را بخوان بخوان بخوان بخوان! اول نداست: «يا الله يا رب! يا الله يا رب!». مستحضريد وقتي آدم دور است مي‌گويد ندا. وقتي نزديک شد کنار هم رفت ديگر جاي ندا نيست، جاي نجواست. اينکه مرحوم کليني در ابواب دعاي کافي[39] مي‌گويد ده بار بگو «يا رب، يا رب، يا رب!»، بعد بگو «رب»؛ اين يک اديب را بگويي مي‌گويد اينجا حرف «ياء» ندا محذوف است! اين را به يک حکيم و عارف بدهي مي‌گويد جاي «ياء» نيست. اينجا جاي نجواست، مگر الآن شما کنار هم نشستي مي‌گويي آهاي فلان کس!؟ نزديک شديد؛ در مناجات که جاي براي «ياء» نيست. اول «يا رب، يا رب، يا رب!». بعد «رب، رب، رب».

در همين مناجات شعبانيه اول بخش منادا است مي‌گوييم: «يا رب، يا رب، يا رب!». بعد اگر نزديک شديم جا براي نجواست مناجات است که با خدا داريم مناجات مي‌کنيم. بعد وقتي يک قدري جلوتر رفتيم نفسمان بند مي‌آيد مي‌گوييم خدايا! ديگر نوبت ما تمام شد، از این به بعد نوبت توست، تو بايد مناجات کني: «وَ اجْعَلْنِي مِمَّنْ نَادَيْتَهُ فَأَجَابَكَ وَ لَاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلَالِكَ فَناجَيْتَهُ سِرّاً»[40] خدايا! تو با من حرف بزن که من غش کنم. بعد مي‌گويد بگو به خدا، ناز کن، بگو خدايا! اگر تو به من اعتراض کردي گفتي چرا گناه کردي؟ من به تو اعتراض مي‌کنم که تو چرا نبخشيدي؟ اين يعني چه؟ «إِلَهِي إِنْ أَخَذْتَنِي بِجُرْمِي أَخَذْتُكَ بِعَفْوِكَ وَ إِنْ أَخَذْتَنِي بِذُنُوبِي أَخَذْتُكَ بِمَغْفِرَتِكَ»؛[41] اگر تو مرا مؤاخذه بکني بگويي چرا گناه کردي، مي‌گويم تو چرا نبخشيدي؟ اين يعني چه؟ ما با چنين خدايي روبه‌رو هستيم. چه کسي گفت خدا و خدا جوابش نداد؟ چه کسي برگشت که خدا نااميدش بکند؟ خدا حفظ کن اين صديق عزيز ما آيت الله حسن‌زاده آملي را که فرمود:

به مجاز اين سخن نمي‌گويم ٭٭٭ به حقيقت نگفته‌اي الله[42]

اين دعاست، اين کتاب دين است. شما از مناجات شعبانيه بالاتر چه مي‌خواهيد ببينيد!؟ اگر اين حرف‌ها نبود که جناب حافظ نمي‌گفت ماه شعبان را رها نکن. چگونه آدم بگويد خدايا اگر تو به من بگويي چرا بد کردي؟ من مي‌گويم تو چرا نبخشيدي؟ «إِلَهِي إِنْ أَخَذْتَنِي بِجُرْمِي أَخَذْتُكَ بِعَفْوِكَ وَ إِنْ أَخَذْتَنِي بِذُنُوبِي أَخَذْتُكَ بِمَغْفِرَتِكَ»، من مؤاخذه مي‌کنم. اين مي‌شود قنج، اين مي‌شود ناز. اين بالاتر از اين فرض ندارد، اين خداست.

بنابراين توقع همه ما اين است که خون‌هاي پاکي که در اين سرزمين ريخته شد، مستحضريد جنگ جهاني اول، جنگ جهاني دوم هر کاري مي‌خواست بکند کرد. ما برده ديگران بوديم، الآن شما عزيز و آزاده الهي هستيد. دانشگاهتان، جز الهي نباشد. منزلتان، جز الهي نباشد. برخورد با خانواده، جز الهي نباشد. زن و شوهر، جز الهي فکر نکنند. اينکه شنيده‌ايد سنگي روي سنگ بند نمي‌شود، همه ما شنيده‌ايم. تنها چيزي که دو تا سنگ را بهم بند مي‌کند آن ملات نرم است، فرمود: «تَزَاوَرُوا فَإِنَّ فِي زِيَارَتِكُمْ إِحْيَاءً لِقُلُوبِكُمْ وَ ذِكْراً لِأَحَادِيثِنَا وَ أَحَادِيثُنَا تُعَطِّفُ بَعْضَكُمْ عَلَي بَعْض»،[43] عاطفه، ادب. کيست که ادب ببيند و به شما مِهر نورزد؟ اگر زن و شوهر اديبانه زندگي کنند، لذت زندگي، لذت فرزندداري را بچشند، دانشگاه ما همين طور باشد، ديگر تفکر قاروني رخت برمي‌بندد و نمي‌گوييم من خودم درس خواندم. مي‌فهميم علم و عالم و معلوم هر سه فيض اوست. هرگز اسلامي حرف نمي‌زنيم و قاروني فکر کنيم. مگر قارون غير از اين مي‌گفت؟ مي‌گفت من خودم درس خواندم عالم شدم! ﴿إِنَّما أُوتيتُهُ عَلي‏ عِلْمٍ عِنْدي﴾؛[44] مگر غير از اين بود؟ چرا به جايي نرسيد؟ چرا زمين او را فرو برد؟ ما ـ خداي ناکرده ـ اسلامي حرف نزنيم و قاروني فکر کنيم؛ چه در حوزه چه در دانشگاه. گاهي ممکن است کسي در اين کسوت باشد و بگويد من چهل سال دود چراغ خوردم حرف‌هاي عوامي بزنم. گاهي هم ممکن است در لباس دانشگاهي باشد و بگويد من چهل درس خواندم. خير! ما چهل سال در مکتب او پرورش يافتيم در هر زمان و هر زميني عالم و علم و معلوم را او آفريد؛ بنابراين سپاسگوي او هستيم و هر جا که نشستيم حرف او را مي‌زنيم.

به قول جناب حکيم سنايي، ما تلاش و کوششمان اين باشد که فرشته باشيم، کمتر از فرشته شديم مغبون هستيم. اينکه مي‌بينيد جناب مولوي حرف حکيم سنايي را در يکي دو بيت نقل مي‌کند و شرح مي‌دهد؛ مگر مولوي براي هر کسي حساب باز مي‌کند. او يک قرن قبل از ايشان بود، اديب بود، حکيم بود، توانمند بود، عارف بود. حرف مولوي اين است که اگر در محضر وحي بودي فرشته مي‌شوي؛ براي اينکه شاگرد اگر به محضر استاد برود جاي ارزش پيدا مي‌کند: «تو فرشته شوي ار جهد کني»، تو فرشته شوي ار درس بخواني، وحي کني، تلاش و کوشش کني، «از پي آنک ٭٭٭ برگ توتست به تدريج کنندش اطلس».[45] شما از اطلس؛ يعني ابريشم گران‌تر در عالم داريد؟ حرف سنايي اين است که اين برگ توتي که بايد در سطل زباله مي‌ريختي، رفته مدرسه شده ابريشم. شما هم برو مدرسه.

تو فرشته شوي ار جهد کني از پي آنک ٭٭٭ برگ توت است به تدريج کنندش اطلس

انسان اگر به حد فرشته نرسيد ضرر کرد؛ منتها حالا فرشته‌ها درجاتي دارند. إن‌شاءالله همه شما فرشته‌خوي خواهيد شد. من بيش از اين تصديعتان ندهم؛ چون بيش از اين ديگر تواني نمانده است. تعبير جناب طالب آملي سراينده خوش‌نام شهر ما گفت:

از ضعف به هر جا که نشستيم وطن شد ٭٭٭ از اشک به هر جا که رسيديم چمن شد

اميدواريم که شما را خسته نکرده باشم. دانشگاه ما دانشگاهي باشد که عصاره نوشته‌هاي علامه طباطبايي، عصاره نامه رسمي امام راحل باشد که بسياري از مردها را آگاه کرد، مغزها را آگاه کرد. شما که فرزندان علامه طباطبايي هستيد، فرزندان امام هستيد، حوزه و دانشگاه فرزندان اين دو بزرگوارند ـ إن‌شاءالله ـ خوي فرشتگي در پيکر و کالبد و جسم و جان حوزه و دانشگاه بيش از پيش تجلّي کند.

پروردگارا! اين عزيزان را که تلاش و کوشش کردند به خير دنيا و آخرتشان نائل بفرما!

آنچه در اين بحث‌ها گفته شد برترينش را بهترينش را رزق اين عزيزان قرار بده!

همه بزرگواراني که در بزرگداشت اين محفل مربوط به خودشان تلاش و کوشش کردند پاداش دنيا و آخرت مرحمت بفرما!

از رؤساي محترم اين قسمت و قسمت تهران حق‌شناسي مي‌کنيم خدايا تو بپذير!

از بزرگواراني که بعداً سخنراني مي‌فرمايند حق‌شناسي مي‌کنيم تو بپذير!

امامان را با انبيا و اوليا محشور بفرما!

رهبر ما را، ملت ما را، دولت ما را، بزرگواران اين سرزمين را، هر کسي تلاش و کوشش صادقانه کرده و مي‌کند، مشمول عنايت وليّ‌ات قرار بده!

خطر بيگانگان را به خود آنها برگردان!

آنچه آروزي همه ماست اين است که اين عزيزان را، خواهران و برادران، دختران و پسران ما را آنچه خير و صلاح و فلاح دنيا و آخرت اينهاست مرحمت بفرما!

«غفر الله لنا و لکم و السلام عليکم و رحمة الله و برکاته»

پاورقی..................................


[1] . حافظ، اشعار منتسب، شماره6.

[2]. مولوی، ديوان شمس، غزل شماره1326

[3]. سوره آل عمران، آيه185.

[4]. مولوی، ديوان شمس، غزل شماره1326

[5] . سوره بقره، آيه18 و 171؛ ﴿صُمٌّ بُكْمٌ عُمْي‏﴾.

[6]. ر.ک: ديوان حافظ، غزليات، غزل206: «بر در شاهم گدايی نکته‌ای در کار کرد ٭٭٭ گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود»

[7] . سوره هود، آيه88.

[8]. ر.ک: نهج البلاغه, حکمت437؛ «الْعَدْلُ يَضَعُ الْأُمُورَ مَوَاضِعَهَا».

[9]. سوره قصص، آيه38.

[10] . سوره نحل، آيه2؛ سوره طه، آيه14؛ سوره أنبياء، آيه25.  

[11]. سوره نازعات، آيه24.

[12]. سوره غافر، آيه38.

[13]. سوره نساء، آيه165.

[14]. سوره نساء، آيه164.

[15] . سوره فاطر، آيه24.

[16] . سوره نساء، آيه165.

[17] . ديوان اشعار طبيب اصفهانی.

[18]. سوره أنعام، آيه149.

[19]. سوره انبياء، آيه23.

[20]. سوره نحل، آيه43؛ سوره انبيا، آيه7.

[21]. سوره الرحمن،آيه29.

[22]. سوره بقره، آيه55.

[23]. سوره نسا، آيه153.

[24]. نهج البلاغة(للصبحي صالح), خطبه189.

[25]. الرواشح السماوية في شرح الأحاديث الإمامية(مير داماد)، ص39.

[26]. الکافي(ط ـ الاسلامية)، ج1، ص9.

[27] . الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏1، ص10.

[28] . الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏1، ص25.

[29] . سوره نساء، آيه165.

[30]. ديوان حافظ، غزل164.

[31]. الأمالي (للمفيد)، ص232؛ «فَإِذَا كَانَتْ لَيْلَةُ الْفِطْرِ وَ هِيَ تُسَمَّي لَيْلَةَ الْجَوَائِزِ أَعْطَي اللَّهُ الْعَالَمِينَ أَجْرَهُم‏...».

[32]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج4، ص168؛ «قَالَ النَّبِيُّ صل الله عليه و آله و سلّم): إِذَا كَانَ أَوَّلُ يَوْمٍ مِنْ شَوَّالٍ نَادَd مُنَادٍ أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ اغْدُوا إِلَي جَوَائِزِكُمْ ثُمَّ قَالَ يَا جَابِرُ جَوَائِزُ اللَّهِ لَيْسَتْ بِجَوَائِزِ هَؤُلَاءِ الْمُلُوكِ ثُمَّ قَالَ هُوَ يَوْمُ الْجَوَائِزِ».

[33]. اشعار منتسب به حافظ، شماره17.

[34] . تهذيب الأحکام، ج4، ص333.

[35]. الإقبال بالأعمال الحسنة(ط ـ الحديثة)، ج‏1، ص31؛ «أَبِي عَبْدِ اللَّهِ(عليه السلام) قَالَ‏: إِنَّ الشُّهُورَ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً فِي كِتابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ‏ فَغُرَّةُ الشُّهُورِ شَهْرُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ هُوَ شَهْرُ رَمَضَانَ وَ قَلْبُ شَهْرِ رَمَضَانَ لَيْلَةُ الْقَدْرِ وَ نُزِّلَ الْقُرْآنُ فِي أَوَّلِ لَيْلَةٍ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ فَاسْتَقْبِلِ الشَّهْرَ بِالْقُرْآن‏».

[36] . إقبال الأعمال (ط ـ القديمة)، ج‏1، ص58.

[37] . سوره اعراف، آيه22؛ قوله تعالى: ﴿فَدَلَّاهُما بِغُرُور﴾.

[38] . مجمع البحرين، ج‏5، ص372.

[39] . الکافی(ط ـ الإسلامية)، ج2، ص520.

[40]. الإقبال بالأعمال الحسنة(ط ـ الحديثة)، ج‏3، ص299؛ زاد المعاد ـ مفتاح الجنان، ص49.

[41]. الإقبال بالأعمال الحسنة(ط ـ الحديثة)، ج‏3، ص296.

[42]. ديوان علامه حسن زاده آملی.

[43]. الکافی(ط ـ الإسلامية)، ج2، ص186.

[44]. سوره قصص، آيه78.

[45] . سنايی، قصايد، قصيده90.

 


دیدگاه شما درباره این مطلب
0 Comments