پایگاه اطلاع رسانی اسرا: حضرت آیت الله العظمی جوادی آملی در مراسم اختتامیه کنگره بین المللی بزرگداشت یکصدمین سال رحلت مرحوم ملا محمد کاظم آخوند خراسانی (ره) به ایراد سخن پرداختند که متن کامل سخنان ایشان از محضر شما خوانندگان محترم می گذرد:
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
«الحمد لله رب العالمين و الصلاة و السلام علي جميع الأنبياء و المرسلين سيّما خاتمهم و أفضلهم محمد و اهل بيته الأطيبين الأنجبين سيّما بقية الله في العالمين بهم نتولّيٰ و من أعدائهم نتبرّء الي الله».
مقدم شما علما اساتيد بزرگان علمي و ديني را گرامي ميداريم، سعي بليغ دفتر محترم تبليغات اسلامي قم، بنيانگذاران و برگزاركنندگان اين همايش وزين و كوشش خالصانه كساني كه مقالي را ايراد كردند، يا مقالتي را ارائه نمودند ـ إنشاءالله ـ مشكور حق باشد! نتيجه اين كار را از گزارشِ گزارشگر اين كنگره استفاده كردهايم. عظمت و جلال علمي آخوند خراساني(قدس الله نفسه الزكيه) ايجاب ميكرد كه حوزهٴ پُر بركت اسلامي قم و نظام مقدس كشور، حقشناسي و حقگزاري كند.
مرحوم آخوند خراساني(رضوان الله عليه) كه حق عظيمي بر عهده حوزههاي علمي دارد، يك اشاره كوتاهي در اين زمينه به عرضتان برسد، بعد درباره اصول كه اصول موجود چگونه است و اصول مطلوب چيست، آن دو مطلب را به عرض شما برسانيم. خدمت علمي كه آخوند خراساني بعد از مرحوم شيخ انصاري كرد، اين بود كه بزرگاني كه مطالب اصولي را ثبت ميكردند، يا به صورت تقرير بود يا به حاشيهنويسي اكتفا ميكردند. اين بزرگوار مطالب اصول را از حاشيه به متن آورد، از تقرير به تدريس آورد، يك دوره اصول جامع قابل عرضه مطرح كرد. بعضي از مشايخ ما ـ كه قوانين را در آمل خدمت ايشان ميخوانديم ـ در شرح حال خود نوشتند كه من بخش قابل توجه رسائل را در ايران خواندم، تتمه رسائل را در نجف گذراندم، بعد به درس آخوند خراساني رفتم. مستحضريد اگر كسي رسائل بخواند و مستقيماً به درس خارج برود بيصعوبت نيست، بلکه يك متن درسي بين رسائل و خارج مفقود بود كه آخوند خراساني عرضه كرد، نه تقرير قابل تدريس است و نه حاشيهپردازي، بلکه يك متن مدوّن جامع را بايد به حوزه تقديم كرد.
مرحوم علامه سمناني مازندراني ـ كه در اثر ظلمِ ستمشاهيِ رضاخان پهلوي، از مازندران به سمنان تبعيد شده بود ـ سال 35 به قم مشرف شدند؛ يعني 56 سال قبل، چون اهل شمال بود، در بازديد ايشان نسبت به مراجع، بعضي از دوستان شمالي ايشان را همراهي ميكردند، بنا شد بنده هم در خدمت ايشان باشم. آنجا مرحوم علامه سمناني به آن مرجع بزرگوار فرمودند مرحوم آخوند خراساني كه خواست، جلد دوم كفايه را تدوين كند، تقريرات مرا گرفت و آن را به صورت كتاب درسي درآورد. چون تقريرنويسي مشكل حوزه را حل نميكند، بايد يك كتاب تدوينی و قابل عرضه باشد و اين كار را آخوند خراساني(رضوان الله عليه) در بخش پاياني عمر مبارك خود انجام دادند. اين بحث كوتاهي درباره خدمت علمي آخوند به حوزه بود.
اما اصول كجا هست و كجا بايد باشد؟ فعلاً اصولِ مواد فقهي و حقوقي را از مباني ميگيرند، مباني را از منابع ميگيرند، منابع موجود و مقبول حوزوي كتاب و سنت و عقل و اجماع است، چون بخش وسيعي از اين مسائل از اهل سنت به شيعه رسيد، همچنان دستنخورده، اجماع خود را در رديف سنت بيجا جا زد. ما اجماع را برفرض حجت بدانيم، به هر دليلي كه تقرير و تقريب بشود، چه دخولي و چه كشف و چه رضا، جاي او بالا نيست. اين اجماعي كه به بيجا به فقر نشسته است، بايد دست او را كشيد، او را به ذيل آورد او در رديف خبر و شهرت است نه در رديف سنت. سنت، منبع اصيل ماست؛ مثل قرآن كه منبع اصيل ماست: «إِنِّي تَارِکٌ فِيكُمُ الثَقلَين»[1] اينها را همتا ميداند، اما اجماع هيچ سهمي از منبع بودن ندارد، او كاشف از منبع است يا دخول معصوم را ما كشف ميكنم، که «مجهول النسب» در بين عالمان هست يا رضاي معصوم را كشف ميكنيم، «باي تقريبٍ» بيان بشود در دريف خبر است و هندسه منابع اصولي عبارت از اين است كه ما مباني استنباط را از اين منابع ميگيريم، از كتاب، سنت و عقل، نه بيش از آن و نه كمتر از آن؛ كتاب، بحثهاي زيرمجموعه خود را دارد، سنت، بحثهاي زيرمجموعه خود را دارد، عقل، بحثهاي زيرمجموعه خود را دارد. آن سنت يا با خبر كشف ميشود يا با شهرت يا با اجماع، آن خبر يا واحد است يا متواتر، واحد بود يا مستفيض است يا غيرمستفيض، متواتر بود يا اجمالي است يا تفصيلي يا لفظي است يا معنوي؛ شهرت يا روايي است يا فتوايي؛ اجماع يا محصّل است يا منقول. ما كه «لا تَجتَمِعُ أُمَّتِي عَلَي الخطأ»[2] را نپذيرفتيم، ما كه آن تكرار سيصدگونه شافعي را نپذيرفتيم كه فخر رازي كه در تفسير خود ميگويد از شافعي پرسيدند به چه دليل اجماع حجت است، او سيصد بار صدر و ذيل قرآن و آغاز و انجام قرآن را به زعم خام خود، فتح كرد تا ﴿يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ﴾[3] را به دست آورد[4] و اين را سند حجّيت اجماع كرد كه اگر عالمان دين در عصر و مصري، بر امري اتفاق كردهاند ـ معاذ الله ـ اين در رديف سنت و كتاب است؛ آن کسی كه اجماع را مستقل حجّت ميداند، اين است نميداند خطر آن كجا است. ما هم متأسفانه بدون زنگ خطر اين را صدرنشين قرار داديم، گفتيم منبع استدلال اصولي ما كتاب و سنت و عقل و اجماع است؛ بايد به هر وسيلهاي است دست اجماع صدرنشين بيجا را كشيد و پايين آورد و گفت منبع استدلال ما كتاب و سنت و عقل است، سنت به اموري كشف ميشود كه يكي از آنها اجماع است. قطاري منبع درست كردن تام نيست.
مطلب بعدي آن است كه هم شيخ مشايخ ما مرحوم آقاي شيخ محمد حسين اصفهاني(رضوان الله عليه)، هم دو بزرگوار سيدنا الاستاد امام و سيدنا الاستاد علامه طباطبايي، اينها نقدهايي بر مرحوم آخوند دارند كه ايشان گاهي تكوين و تشريع را خلط كرد، حقيقت و اعتبار را خلط كرد؛ آيا اين نقد درست است يا درست نيست؟ مرحوم آخوند اگر اصولي حرف ميزند، اصولي فكر ميكند. فرق آخوند با ديگران آن است كه ديگران اصولي حرف ميزنند و فقهي فكر ميكنند يا عقلي حرف ميزنند و نقلي فكر ميكند. شما در جريان وجوب مقدمه ميبينيد، بسياري از كساني كه در اصول قلم زدند ميگويند آيا مقدمه واجب، واجب است يا نه؟ تا آخر هم همينطور بحث ميكنند، بعد به دنبال يك دليل لفظي هستند كه ادله لفظي به «احدي الدلايل الثلاث»: مطابقة، تضمن، التزام؛ وجوب مقدمه را ثابت كند، بعد بگويد ما نيافتيم. مرحوم آخوند ميگويد شما آخر عقلي حرف ميزنيد و نقلي فكر ميكنيد، بحث در وجوب و مقدمه كه ميشود فقهي، اگر ما بحث كرديم كه آيا اين كار واجب است يا نه؟ اين ميشود فقه؛ اما اگر بحث كرديم كه آيا بين وجوب مقدمه و وجوب «ذي المقدمه» تلازم هست، هم ميشود عقلي، هم مسئله ميشود مسئله اصولي؛ صورت مسئله را شما درست طرح كنيد! اگر اصولي حرف ميزنيد اصولي فكر كنيد، عقلي حرف ميزنيد عقلي فكر بكنيد، اين كار عقلمدارانه آخوند خراساني است. فرق است بين اينكه كسي بگويد آيا مقدمه واجب است يا نه كه مسئله مسئله اصولي نيست يا بگويد بين وجوب مقدمه و وجوب «ذي المقدمه» تلازم هست يا نيست، چه هر دو طرف فتوا بدهيم ميشود مسئله اصولي. ببينيم نقد مرحوم آقاي شيخ محمد حسين درست است يا نه، نقد سيدنا الاستاد امام درست است يا نه، نقد مرحوم سيدنا الاستاد علامه طباطبايي(رضوان الله عليهم) درست است يا نه؟
ما بايد نقشه جامع فلسفه را در يك بيان كوتاهي طرح كنيم، يك؛ نقشه جامع منطق را طرح كنيم، دو؛ تا روشن بشود كه نه اصول بيجا رفته است و نه محقق خراساني خلط كرده است. در يكي از همايشها و نشستهاي علمي كه در همين دفتر محترم برگزار شد به عنوان «سياست متعاليه از نظر حكمت متعاليه»، آنجا به عرضتان رسيد اينكه ما ميگوييم حكمت دو قسم است: حكمت نظري و حكمت عملي، اين آغاز راه است. چرا اين تقسيم را ميكنيم كه دانش يا نظري است يا عملي، حكمت يا نظري است يا عملي؟ براي اينكه معلوم يا نظري است يا عملي، اين هم ميانه راه است. چرا معلوم يا نظري است يا عملي؟ براي اينكه «الموجود اما حقيقيٌ و اما اعتباري» اين پايان راه است. «الموجود اما حقيقيٌ و اما اعتباري» اين موجود وقتي به فضاي ذهن آمد ميشود معلوم يا حقيقي يا اجباري و دانش او هم ميشود يا حكمت نظري يا حكمت عملي؛ اين يك بحث. بحث ديگر اين است كه اينكه ميگوييم موجود يا حقيقي يا اعتباري است، اين يك «إمّا» ترديديه نيست، يك «إمّا» جزمي است. ما يك «إمّا» ترديدي داريم كه آن مسئله نيست شك است، شبَحي را كه انسان از دور ميبيند ميگويد يا زيد يا عمرو است، اينكه مسئله نيست؛ زيرا تصديق در او نشد. يك «إمّا» عالمانه عاقلانه عزمي داريم، نه شكي، مثل «العدد اما زوجٌ و اما فرد». اين «إمّا» با آن «إما زيدٌ و اما عمرو» فرق ميكند، آن «إمّا» شكي است كه مسئله نيست؛ ولی اين «إمّا»، يعني من ميدانم كه غير از اين نيست، «إمّا» عزمي است، نه «إمّا» شكي. اگر گفتيم «العدد اما زوجٌ و اما فردٌ»؛ آنگاه بايد پاسخ بدهيم كه اين «إمّا» سه قسم است: يا انفصال حقيقي است يا در منع جمع است يا در منع خُلو؛ آن يك بحث درون گروهي است، و گرنه «إمّا» علمي است. اگر گفتيم «الموجود اما حقيقيٌ و اما اعتباري»، ميشود مسئله، اگر مسئله شد فوراً بايد جواب بدهي که اين مسئله در كدام علم است؟ ما مسئله شناور و قضيه سرگردان كه نداريم، اگر قضيه است بايد زيرمجموعه علمي باشد؛ اگر مسئله است بايد جزء مسائل يك فني باشد. تنها فني كه اين مسئله را در خود جا ميدهد فلسفه است؛ زيرا فلسفه كه جهانبيني است و درباه هستي بحث ميكند، هستي مراتبي دارد، مرتبه ضعيفه آن موجود اعتباري است، موجود اعتباري معدوم نيست، مخصوصاً موجود اعتباري در فضاي دين كه هم مسبوق به تكوين و هم ملحوق به تكوين است. فقه، اخلاق و حقوق ما با همين قوانين و «بايد و نبايد» همراه است. اين «بايد و نبايد» را از «بود و نبود» واقعي ميگيريم؛ يك؛ پايان آن هم بهشت و جهنم است كه «بود و نبود» واقعي است، دو؛ اين اعتباراتي كه محفوف به دو تكوين است سهم صحيحي از واقعيت دارد و يك اعتبار نيش غولی و انياب اغوالی[5] نيست، اين اعتبار مرتبه ضعيفهاي از وجود است كه هم از مصالح و مفاسد قبلی استمداد ميكند، هم به ثواب و عقاب تكويني بعدي ختم ميشود. چيزي كه محفوف به دو تكوين است نميتواند هيچ سهمي از تكوين نداشته باشد. اگر موجود اعتباري را در مقابل تكوين قرار ميدهند، اين براساس قياس است وگرنه خودش يك موجود تكويني است؛ مثل اينكه يكي از تقسيمات فلسفه اين است که موجود: يا ذهني يا خارجي است. فلسفه درباره حقايق وجودات خارجي بحث ميكند، موجود ذهني چه سهمي در مسائل فلسفي دارد، اين ذهني بودن به قياس نسبت و خارجي ذهني است، وگرنه سهمي از وجود خارجي است، موجود خارجي «بالمعني الاعم» يا در ذهن است يا در خارج؛ ذهن در مقابل خارج است، نه آن خارج مطلق. بنابراين ما اعتباري كه در مقابل تكوين باشد «بالمعني المطلق» نداريم، نشانه آن اين است كه تمام كارهايي كه در جهان بشريت انجام ميگيرد، به استناد همين قوانين اعتباري است كسي كه «بيده الاعتبار»، اگر گفت فلان روز تعطيل است، كل كارها ميخوابد؛ فلان روز تعطيل نيست، كل كارها راه ميافتد. اين كارها و وجودات تكويني به استناد فرمان است، درست است اين فرمان نسبت به وجود عيني ذياثر اعتباري است، لكن به همان دو جهتي كه بيان شد سهمي از تكوين دارد.
پس «الموجود اما حقيقيٌ و اما اعتباري»، خود اين جزء مسائل فلسفه است؛ منتها سيدنا الاستاد علامه طباطبايي(رضوان الله تعالي عليه) مسئله علم را به فلسفه آوردند؛ ولي فرصتي نكردند كه اين تقسيم را به فلسفه راه بدهند. در مسئله علم فرمودند: «العلم اما حقيقيٌ و اما اعتباري» و براساس آن بحث كردند. اما «الموجود اما حقيقيٌ و اما اعتباري» كه جزء مسائل تقسيمي فلسفه است فرصت نكردند،[6] اين يك؛ حالا كه موجود يا حقيقي است يا اعتباري، حكمت يا نظري است يا عملي، آن حكمت عملي از اصول كلي فلسفه بهره ميگيرد. بيان ذلك اين است، سيدنا الاستاد امام نقدي نسبت به مرحوم آخوند دارد كه شما اين تضادي كه ميگوييد، تضاد جزء مسائل فلسفي است، حكم ضدان اين است،[7] اين هم يك كم لطفي است؛ زيرا در فلسفه يك سلسله اصول مشترك بين «بود و نبود» و «بايد و نبايد» هست؛ يعني بين حكمت نظري و حكمت عملي هست و يك سلسله بحثهاي خاصي مربوط به حكمت نظري هست؛ آن بحثهاي مشترك بين «بود و نبود» و «بايد و نبايد»، يعني حكمت نظري و حكمت عملي، مسئله وحدت و كثرت است و بعضي از قوانين و قواعد ديگر كه اشاره ميشود. اينكه گفته ميشود موجود يا واحد است يا كثير، وحدت احكامي دارد، كثرت احكامي و اقسامي دارد، يكي از اقسام كثرت، غيريّت است، غيريّت يا ذاتي است يا غيرذاتي، غيريّت ذاتي همان است كه از آن به تقابل تعبير ميشود. تقابل هم چهار تا است: يا سلب و ايجاب است يا تضاد يا عدم ملكه يا تضايف. اين بحثهاي تقابل كلاً شامل بحثهاي حكمت نظري و حكمت عملي ميشود. شما ميبينيد چه در اخلاق، چه در حقوق، چه در فقه ميگوييد «بايد و نبايد» يك شيء با هم جمع نميشود، چرا جمع نميشود، مستبعد است يا مستحيل؟ ميگوييد مستحيل است، اگر مستحيل است بايد دليل عقلي بياوريد، چرا يك شيء نميشود هم واجب و هم حرام باشد، چرا نميشود هم واجب باشد هم واجب نباشد، چرا نميشود هم نسبت به يك شيء هم وجوب مقدمي داشته باشد، هم وجوب ذيمقدمه داشته باشد؛ يعني «الف» نسبت به «باء» با حفظ تناسب دو طرف، هم مقدمه او باشد و هم «ذي المقدمه» او، «مِن جهة واحدة»، چرا نميشود؟ آن کسی كه فلسفه خوانده، آن کسی كه منطق خوانده، زبان گويا دارد، ميگويد بازگشت اين به تناقض است، تناقض مستحيل است چه در «بود و نبود» چه در «بايد و نبايد». آن کسی كه از اين مسائل طرفي نبسته ميگويد مگر ميشود؟! اين «مما يضحك به الثكلي» است. چرا «يضحك به الثكلي»؟! درست است بديهي است؛ ولي اوّلي نيست. چرا يك شيء نميشود هم واجب باشد هم واجب نباشد، چرا نميشود هم واجب باشد هم حرام؟ چون تضاد است. اينكه ميبينيد در بسياري از موارد ميگويند اگر اين كار را بكنيم تحصيل حاصل است و تحصيل حاصل محال است؛ بله، ما هم ميگوييم محال است؛ چرا محال است؟ چون جمع مثلين است و جمع مثلين محال است؛ اما استحاله آن بديهي است نه اولي. بديهي آن است كه دليل دارد؛ ولي نيازي به دليل ندارد؛ مثل دو دو تا چهار تا؛ اولي آن است كه دليل ندارد، مثل وجود و عدم يكجا جمع بشود، چون هر استدلالي انسان بخواهد بكند به اصل تناقض تكيه ميكند. اينكه گفته شد «ضدان امران وجوديان»، اين برای حكمت نظري است، نه اصل تضاد است. نقد سيدنا الاستاد امام(رضوان الله عليه) بر مرحوم آخوند وارد نيست، اين تضاد چه در «بود و نبود»، چه در «بايد و نبايد»، چه در حكمت نظري، چه در حكمت عملي، چه در وجود خارجي، چه در وجود اعتباري؛ وحدت و كثرت از احكام سيال و عام است، هر دو صنف را شامل ميشود، اين درباره آن.
نسبت به قاعده «الواحد»، هم سيدنا الاستاد و هم مرحوم امام اشكال دارند، اينها خيال كردند كه قاعده «الواحد» فقط مخصوص تكوين است؛ در صورتی که آنها به تكوين مثال زدند، چون مشكل آنها در تكوين بود، وگرنه الآن اگر كسي بگويد «بعت» سخن از اشتراك لفظ نيست كه يك لفظ مشترك باشد بين دو معنا و در دو معنا استعمال بشود، از آن قبيل نيست، يك؛ سخن از عموم و مجاز نيست كه ما در معناي جامع به كار ببريم، دو. اين دو كاملاً منتفي است؛ اگر كسي بگويد«بعت» و از اين «بعت» هم اين شيء فروخته بشود، هم اين شيء وقف باشد، ميشود يا نميشود؟ مستعبد است يا مستحيل؟ آن کسی كه عقلي فكر ميكند و ميگويد مستحيل است، آن کسی كه عرفي فكر ميكند ميگويد مستبعد است، با استبعاد مگر ما از لفظ ميخواهيم به در بياييم كه ميگوييم مستبعد است اين سخن از استبعاد نيست، فقط مستحيل است؛ چرا مستحيل است؟ فقط به قاعده «الواحد» است. شما قاعده «الواحد» را كنار بگذاريد، اگر توانستيد دليل اقامه كنيد؟! اين گوي و اين ميدان که چرا محال است؟ اگر مرحوم آخوند به قاعده «الواحد» در اينگونه از موارد استشهاد كرد، چون عقلي حرف ميزند و عقلي فكر ميكند، نه اينكه عقلي حرف بزند و نقلي فكر بكند، بگويد محال است بعد بگويد مستبعد است؛ خير، محال است براي اينكه از واحد بيش از يك واحد صادر نميشود. دست مرحوم آخوند در كفايه از اين بازتر است، نه تنها از «الواحد لا يصدر منه الا الواحد»، بلكه «الواحد لا يصدر الا من الواحد»، اين را هم ايشان در كفايه دارند؛[8] منتها آن بزرگواراني كه اين قاعده را مطرح كردند، نه مصدر واحد عددي است، نه صادر؛ «مصدر واحدٌ لا بالعدد و هو الله سبحانه و تعالي»، واحد هم «كل ما سوی» يك واحد است، نه وحدت عددي، اگر بزرگواري گفت:
اين همه عكس مي و رنگ مخالف كه نمود ٭٭٭ يك فروغ رخ ساقي است كه در جام افتاد[9]
اين وحدتِ فيضِ منبسط است، اين واحد از آن واحد صادر شد، نه ـ معاذ الله ـ وحدت عددي، نه وحدت خاص. گاهي براي تبيين، سخن از عقل اول و دوم مطرح است وگرنه آنچه كه هست: ﴿ما أَمْرُنا إِلاّ واحِدَةٌ﴾[10] اين واحد گسترده از ان واحد لم يزل و ازل و سبوح و قدوس و سرمد صادر شده است.
به هر تقدير نه قاعده «الواحد» مخصوص به تكوين است؛ اگر تكوين است تكوين به معني عام كه اعتبار را هم ميگيرد، نه مسئله تضاد و امثال تضاد مخصوص به تكوين است كه سيدنا الاستاد امام(رضوان الله عليه) به آن اشاره كردند. اگر نقشه جامع فلسفه را ببينيد ميبينيم حق با آخوند خراساني است؛ لذا خيلي از موارد ميگويند اگر ما در تعريف فلان شيء ميگوييم، اين عام است بعد به وسيله شيء ديگر خصوصيت پيدا ميكند، اين به منزله جنس است، اين به منزله را ميگويند تا روشن بشود كه ما با وجود اعتباري كار داريم، نه با وجود تكويني خاص. اينكه ميگويند آن به منزله فصل است، براي همين جهت است، وگرنه ما عامي داريم و خاصي داريم؛ گرچه در نظر نهايي حكمت متعاليه، بساط مقولات برچيده ميشود و همه ماهيات به مفهوم برميگردد «كما في محله عند اهله»؛ لكن اين حكمت متعاليه مياني رايج، بين مقولات كه ماهيات هستند با مفاهيم فرق گذاشته است.
تا اينجا روشن شد كه اين اصولي كه هست، بايد دست اجماع را كشيد پايين آورد و هندسهاي براي آن ثابت كرد و آن را در رديف خبر نشاند، يك؛ خيلي از نقدهايي كه بر محقق خراساني وارد شده بود وارد نيست، دو؛ اما حالا اصولي كه بايد بشود و جايگاه اصلي او است عبارت از اين است؛ مستحضريد كه اصول را در حقيقت عقل اداره ميكند. در بعضي از همايشهايي كه شايد عدّهاي از شما بزرگواران حضور داشتيد آنجا به عرضتان رسيد اگر كسي در تمام مدت عمر قرآن را نديده باشد؛ منتها مسلمان و شيعه است، شنيده قرآني هست و حجت است و براي فقه كاربرد دارد؛ ولي قرآن را نديده، چنين آدمي ميتواند در اصول متخصص باشد، زيرا هيچ مسائلي از مسائل اصول به قرآن وابسته نيست، دو سه تا آيه است براي رد كردن و «تشحيذ عن الاذهان»، خيلي از شما محققين آشناييد كه آيه «نبأ» را ميآورند براي رد كردن، آيه «نحل» را ميآورند براي رد كردن، آيه ﴿ما كُنّا مُعَذِّبينَ﴾[11] را ميآورند «تشحيذاً للاذهان» براي رد كردن؛ نه برائت به ﴿ما كُنّا مُعَذِّبينَ﴾ تكيه ميكند، چه اينكه آخوند و امثال آخوند فرمودند، نه حجيت خبر واحد به آن دو آيه. اگر چند جا مرحوم آخوند و امثال آخوند آياتي را به عنوان مثال ذكر كردند، اگر آن مثالها را شما عوض كنيد چند تا روايت به جاي آيات بنشانيد، اصول سر جاي خود محفوظ است. وقتي اصول به قرآن تكيه ميكند كه مطلبي را قرآن اصولي بيان كرد و اصول را اداره كند؛ اما در فقه بسياري از مسائل فقهي ما به قرآن وابسته است.
ميرويم به سراغ اصول؛ در اصول اين جلد اول را شما چند بار ورق بزنيد، اول تا آخر و از آخر تا اول، نه يك آيه در آن هست، نه يك روايت، نه به آيه متكي است و نه به روايت، فقط عقل است كه گرداننده اساسي مطالب عقلي است. مسائل مباحث الفاظ كه روشن است، اشتراك لفظ، وضع لفظ، ترادف، اشتقاق و كه آيات با روايات در آن باشد، اينها به ادبيات برميگردد و خيليها هم هستند كه چه مسلمان، چه غيرمسلمان، چه تازي، چه فارسي، چه عبري، چه عربي، اينها را دارند. از بحث اوامر تا پايان بخش عقل دليل بر وجوب است، چرا؟ عقل ميگويد بناي عقلا بر اين است كه اگر مطاعي به مطيعي دستور بدهد يا مولايي به عبدي دستور بدهد، او ترك كند، مذموم ميشود، او هم در محضر شارع مقدس بود و ردع نكرد، ميشود حجت؛ اين كار چه کسی است؟ اين حرف چه کسی است؟ حرف عقل است. عقل ميگويد، بناي عقلا روي عقلانيتشان اين است و شارع هم اين را ديده و ردع نكرد، پس امر للوجوب است. آيا طبيعت مفيد مره و تكرار است، فور و تراخي است؟ همچنين همه اينها را ميگويد، طبيعت «من حيث هي طبيعة»، نه مره و نه تكرار را دارد، اين حرف عقل است و در فضاي عرف و عقلانيت عقلا اين است. شارع مقدس هم ديده ساكت شد، پس حجت است. آيا «امر بشیء» مقتضي ضد عام است يا ضد خاص است؟ همه اينها را عقل اداره ميكند. مسئله اجزاء را عقل اداره ميكند، مسئله امر و نهي را كه روشن است كار مستقيم عقل است. نهي براي سلب است براي اينكه «لأن الطبيعة، لا تنعدم الا بجميع الافراد اما توجد بوجود فرد ما»؛ لذا در يك فرد در امر امتثال ميشود، در نهي بايد به جميع افراد ترك بشود؛ اين حرف چه کسی است؟ حرف عقل است. بعد رسيديم به مطلق و مقيد و مجمل و مبين و عام و خاص؛ عام را بر خاص حمل كرد، چرا عقلانيت عقلا اين است، يك قانوني را كه در مجلس بردن بر تبصره اضافه كردن، اين تبصره ميشود مقيد آن مطلق يا مخصّص آن عام اينها را شريعت ديده و ساكت شد، پس حجت است. مفهوم و منطوق همچنين، مجمل و مبين همچنين، كجاي اينها به آيه يا روايه تكيه دارند؟ محور اصلي اينها عقل است و خودش معزول در اصول است، شما هيچ بحثي از حجيت عقل نداريد؛ اين در جلد اول.
جلد دوم هر چه هم ميبينيد مسئله عقل است كه فرمانرواي اصول است به استثناي بعضي از نصوص. عقل ميگويد اگر در تكليف شك كردي، برائت جاري كن! اگر در «مكلفٌ به» شك كردي، شغل يقيني اشتغال يقيني ميطلبد؛ اين به آيه وابسته است يا روايت يا هيچ كدام؟ منتها عقل حجت خدا است.
اشكالي كه بر خيليها منهم آخوند خراساني(رضوان الله عليه) وارد است، همين حرف رايج است كه اين مطلب عقلي است يا شرعي؛ ما بايد اين فرهنگ را اصلاح كنيم بگوييم عقلي است يا نقلي؟ نه اينکه عقلي است يا شرعي؛ عقل خود حجت شرع است؛ البته قياس و خيال و گمان و وهم كه عقل نيستند. اگر چيزي را با عقل فهميد، با برهان فهميد ميشود حجت شرعي؛ مگر ميشود معصيت كرد، مگر ميشود بر خلاف آن عمل كرد؛ منتها بسياري از ما اسلامي حرف ميزنيم و قاروني فكر ميكنيم. اينكه ميگوييم اين بشري است و خود بشر كشف كرد، اين همان حرف قارون است كه ﴿إِنَّما أُوتيتُهُ عَلي عِلْمٍ عِنْدي﴾؛[12] خير اگر عقل به مطلبي رسيد شرعي است: ﴿عَلَّمَ اْلإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ﴾[13] است، يک؛ ﴿ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللّهِ ﴾[14] است، دو؛ بشر را بخواهي ببيني كيست، پايان سورهٴ مباركهٴ «القيامة» را مراجعه بكن: ﴿أَ لَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِيِّ يُمْني﴾[15] اين بشر است. سوره «نحل» را مراجعه كن كه فرمود: ﴿وَ اللّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئًا﴾،[16] ساير سُور را نگاه كن! فرمود اين نكرده در سياق نفي كه من در «نحل» گفتم: ﴿وَ اللّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئًا﴾ يك روزي هم در دوران فرتوتي و كهنسالي، همين نكره در سياق نفي هم به سراغ شما هم ميآيد ﴿وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلي أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْ لا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئًا﴾[17] اين هم نكره در سياق نفي است. اينكه ميبينيد بعضيها ميگويند: «من آنچه خواندهام همه از ياد من برفت»[18] همين است. بشر را ميخواهي، ببيني در اين مثلث ببين! آنچه به نام علم و دانش است در فضاي آيه ببين كه ﴿عَلَّمَ اْلإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ﴾؛ اگر چيزي را انسان فهميد، حجت شرعي است. متأسفانه اين حديث مرسل است و اگر مسند بود از غُرر روايات ما بود. آن حديث همين است كه مرحوم طُرَيحي در مجمع البحرين ذيل لغت «عَقَل» آنجا دارد كه اميرالمومنين(سلام الله عليه) فرمود: «أَلعَقلُ شَرعٌ مِن دَاخِل وَ الشَّرعُ عَقلٌ مِن خَارِج»؛[19] اين از غرر بيانات حضرت است؛ منتها همانطور كه غُرَر و دُرَر روي آن كمتر كار شده با اصرار فراواني كه با مسئولين نهجالبلاغه داشتيم كه شما به فكر اين غُرَر و دُرَر هم بيفتيد، اين را هم مسند كنيد! تا حال كه نشد! «أَلعَقلُ شَرعٌ مِن دَاخِل وَ الشَّرعُ عَقلٌ مِن خَارِج»؛ اين شده عقل. اين عقل وارد جلد دوم اصول ميشود؛ ميگويد اگر شك در تكليف است، برائت است و قبح عقاب بلا بيان. شك در «مكلفٌ به است، قاعده اشتغال؛ شغل يقيني، برائت يقيني ميخواهد. منتها به جاي اينكه عقل وارد صحنه اصول بشود، اين اصول آنطوري كه بايد همين است، متأسفانه علم به جاي عقل نشسته، قطع به جاي عقل نشسته. مرحوم شيخ، قطع را مطرح كرده،[20] همان كار را هم مرحوم آخوند كرده كه قطع حجت است؛[21] منتها يكي از بركات اين قطع اين است كه مرحوم آخوند آمده بين قطع منطقي و قطع روانشناختي فرق گذاشته، اين قطع همان قطع قَطّاع است، قطع قطاع همين قطع روانشناختي است؛ منتها شك شَكّاك را به فقه دادند، قطع قطاع را به اصول دادند. شما ببينيد آن مقطوع و مشكوك شما چيست؟ شك را به فقه و قطع را به اصول ندهيد؛ در فقه از شكّاک و در اصول از قطاع بحث نكنيد؛ بلکه ببينيد مقطوع و مشكوك شما چيست، اگر در صلات و ركعات صلات و مانند آن قطاع بود، حكم آن چيست، شَكّاك بود حكم چيست؟ اگر كسي در شك تكليف و شك در «مكلفٌ به» قطاع بود، حكمش چيست، شكاك بود اين حكمش چيست؟ اينچنين است كه شكاك برای فقه و قطاع برای اصول باشد، اين تقسيم به لحاظ مقطوع و مشكوك است. در اصول همانطور كه بين قطع منطقي و قطع رواني فرق است، بين شك منطقي و شك رواني هم فرق است، اين از بركات دقيق اصول ما است؛ منتها روي آن خيلي بحث نشد. الآن شما ميبينيد اين معرفتشناسان آمدند بين يقين و علم منطقي و معرفت منطقي با معرفت رواني خيلي فرق گذاشتند، اين همان كار است كه در اصول شده؛ منتها بايد تكميل بشود. ما به جاي اينكه قطع را مطرح كنيم، بايد عقل را مطرح كنيم، اين نقشه جامع فلسفه است كه اصول را كاملاً تغذيه ميكند.
برويم به سراغ منطق و نقشه جامع منطق را ببينيم، ميبينيم آن بزرگواري كه منطق و فلسفه را تدوين كرده است براي منطق هم يك نقشه جامع درست كرد، هم در بخش ماده، هم در بخش صورت. اگر كسي بخواهد استدلال كند يا در جهانبيني استدلال ميكند يا در مسائل فقهي استدلال ميكند يا در مسائل اصولي استدلال ميكند يا در اخلاقيات يا در حقوق؛ هم مواد را به چهار پنج قسم تقسيم كردند: مقطوعات و مشبهات و مظنونات و موهومات و مسلمات و امثال آن، هم قياسي كه اين مواد را در قالب خود قالببندي ميكند و عرضه ميكند به صورت صناعات خمس طرح كرده است، برهان كردن، خطابه كردن، جَدَلكردن و مانند آن. آيا خطابه براي فلسفه است، خطابه براي رياضيات است يا خطابه براي اخلاق و حقوق است؟ آيا جدل براي فلسفه و رياضيات است يا براي فقه و اصول؟ هم منطق و هم فلسفه جامعنگر هستند؛ آن قوانين اعتباري و قضاياي اعتباري كه در برهان نميگنجد در صناعت برهان نميگنجد، در صناعت جدل ميگنجد، در صناعت خطابه ميگنجد. بنابراين نقشه جامع منطق گوياي همه اضلاع است، نقشه جامع فلسفه گوياي همه اضلاع است و مرحوم آخوند خراساني(رضوان الله عليه) به بركت اينكه فلسفه را نزد مرحوم حاج حسن كرمانشاهي(رضوان الله عليه) يا مرحوم حكيم سبزواري(رضوان الله عليه) خوانده است كه اين را حفظ كرد.
شصت سال قبل ما كفايه ميخوانديم، در آن مجمع به عرض دوستان رسانديم كه شصت بار ما اين قضيه را نقل كرديم، يك «و التحقيق» مرحوم آخوند خراساني در بحث مشتق دارند[22] که عين عبارت مرحوم حكيم سبزواري است، در اوائل جلد اول اسفار به صورت تعليقه.[23] اين «و التحقيق» مرحوم آخوند خراساني را با تعليقه حكيم سبزواري در همان اوائل جلد اول هم هست مطابقه كنيد، ميبينيد عبارت عين همان عبارت است. «و التحقيق» اين است يا ذات اين است يا ذات آن است؛ اينها عين عبارت حكيم سبزواري است در حاشيه ايشان بر اسفار.
تا اينجا من فكر ميكنم يك مقدار روشن شد که اصول آنطوري كه هست نبايد باشد و آنطوري كه نيست، بايد باشد و آنچه را كه ما نداريم، بايد اضافه كنيم.آنچه که نداريم و بايد اضافه كنيم آن است كه ما در يك نظام پُر بركت هستيم كه تاكنون چنين نظامي نبود. اين نظام، يك فقه حكومتي هم ميخواهد، فقه حكومتي مسبوق به قواعد فقهي حكومتي است، يك؛ مسبوق به اصول حكومتي است، دو؛ تا ما اصول حكومتي مدوّن نداشته باشيم، قواعد حكومتي مدون نداشته باشيم، فقه حكومتي هم نخواهيم داشت؛ رأي مردم چقدر حجت است؟ اكثريت، يعني چه؟ شوراي عمومي؛ يعني چه؟ منطقه فراغ شورا كجا است؟ منطقه ممنوعه شورا كجا است؟ در احكام جا براي شورا نيست، در موضوعات مستنبطه، جا براي شورا نيست؛ اينچنين نيست كه ﴿وَ شاوِرْهُمْ فِي اْلأَمْرِ﴾[24] اطلاق داشته باشد، بلكه در سوره «شوري» فرمود و ﴿أَمْرُهُمْ﴾ يعني «امرهم»، نه «امر الله» آن امري كه به دست مردم است مشورتي است. اگر «امرهم» شد شورا در آن «امرهم» که شارع امضا كرده، اين ميشود حجت. اين را بايد اصول مدون كند، اين را بايد فقه حكومتي مدون كند تا بدهد به فقه حكومتي، تا دستمايهاي داشته باشد و مشكلات روز حل بشود. رأي مردم تا كجا حجت است؟ تا چه اندازه حجت است؟ چطور رأي گرفتن حجت است؟ چطور رأي خواندن حجت است؟ آيا رأي را به هر وسيله تهديد و تطميع هم ميشود گرفت يا نميشود گرفت؟ اينها را حوزه هاي علميه بايد عرضه كند؛ يعني در اصول، اولاً؛ در قواعد فقهي، ثانياً؛ در فقه حكومتي، ثالثاً؛ تا نظام بتواند، روي آنها عمل بكند ـ ان شاء الله ـ يك نظام پايداري هست و تا ظهور صاحب اصلي آن خواهد بود.
ما دَيني به مرحوم آخوند خراساني داريم، براي اينكه اين بزرگوار بسياري از اساتيد ما را او را تربيت كرد، بسياري از مراجع را او تربيت كرد، اما اين را ما بايد با اشك بگوييم: در خطبههاي نمازجمعه تقريباً با اشك اين مطلب را ادا كرديم كه حيف افغان! كه به اين صورت درآمد، اين مهد پرورش بزرگان بود؛ اگر بوعلي است كه از بلخ است، اگر مولوي است از بلخ است و اينچنين نيست كه فقط لعل بدخشان از بدخشان باشد. اگر سيد جمال است از بلخ است، اگر آخوند خراساني است از هرات است، اينها افغاني هستند. اكثر شاگردان به نام آخوند خراساني، مرجع فقهي ما شيعهها شدند؛ آقاي بروجردي كم آدمي نبود، مرحوم حاج حسين قمي قبل از ايشان كم آدمي نبود، اين آقاي سيد ابوالحسن كم آدمي نبود. ميدانيد يك سيد بزرگواري ـ خدا غريق رحمت كند ـ همشهري مرحوم شهيد غفاري بود كه بعضي از آقايان بايد بشناسند، او را ما بحثي داشتيم به نام كتاب توحيد مرحوم صدوق را مباحثه ميكرديم، اين طبع روزگار است. در اتاقي كه ما توحيد مرحوم صدوق را بحث ميكرديم، اين آقايان دور تا دور نشسته بودند اتاق پُر بود، الآن يكي دونفرشان زندهاند، اين طبع روزگار همين است. اين سيد بزرگوار در آن بحث توحيد صدوق ما شركت ميكرد؛ بعد يك وقت به من گفت فلاني ما بچههايمان كه به زبان آمدند نام خدا و پيامبر كه يادشان ميدهيم، نام اهل بيت كه يادشان ميدهيم؛ ولي همانطور كه به بچههايمان ميگوييم امام دوازده تا است، بعد از اين دوازدهتا نام اقا سيد ابوالحسن را هم ياد بچهها خود ميدهيم؛ گفتم چرا؟ گفت ما را سيد ابوالحسن آزاد كرد، آذربايجان را آقاي سيد ابوالحسن آزاد كرد، اين آقاي سيد ابوالحسن كه شاگرد آخوند خراساني بود، ما را آزاد كرد؛ گفتم چطور؟ گفت متفقين که ايران آمدند جنگ جهاني دوم شد، ايران ارباً اربا شد، شمال در اختيار كماندوهاي شوروي سابق بود، مركز و جنوب در اختيار انگليسيها و ساير بيگانهها بود، ما در آذربايجان در اسارت پيشهوري و غلام يحيي بوديم، با اعتبارنامه پيشهوري در مجلس مخالفت كردند، اين رفته آذربايجان و تبريز بلوا را به پا كرد، غلام يحيي در اردبيل بلوا به پا كرد. ميگفت من و غفاري همين شهيد غفاري ساليان متمادي در همين كوي و برزن همين آذرشهرمان تحت اسارت اينها بوديم، زن و بچه ما كه قدرت نداشتند، حسينيهها و مساجد كه در اختيار تودهايها بود، شما شايد در جمع شما بزرگواران آذري باشند.
يك وقت به اتفاق آيت الله موسوي اردبيلي(حفظه الله) آن وقتي كه در شوراي عالي سمتي داشتيم، با هم رفتيم آذربايجان، آن جريان دشت مغان و گِرمي و اينها، فاصله آنها با مرز شوروي، يك رودخانه كوچكي است که با يك قدم حل ميشود. تودهايها با پشتوانه شوروي سابق، كل آذربايجان را قبضه كردند، آذربايجان فقط از نظر نقشه جزء ايران بود وگرنه قدرت مركزي هيچ سلطه و نفوذي نداشت و همه ما اسارت اين پيشهوري و امثال پيشهوري بوديم. وقتي راديو اعلام کرد كه سيد ابوالحسن اصفهاني، مرجع جهان تشيع رحلت كرد، مردم غيور تبريز و آذربايجان به كوي و برزن ريختند و هيئات و دستهجات تشكيل دادند، همان روز پيشهوري مجبور شد، از راه رابطهاي كه با شوروي داشت، فرار بكند، همان روز آذربايجان آزاد شد، همان روز ما از زندان بودن به درآمديم، همان روز تشيّع، آذربايجان به عظمت و جلال خود رسيد، هر چه پيشهوري مأمورين اين مغازهها را باز ميكردند اينها ميبستند. اين سيد ابوالحسن اصفهاني يكي از دستپروردههاي آخوند خراساني است وگرنه در نجف ميدانيد اين حرفها كمتر بود، اين آخوند خراساني بود كه اينها را تربيت کرد، اين مرحوم آقاي سيد ابوالحسن از شاگردان آخوند خراساني است. اگر ميبينيد آذربايجان را شاگردي از شاگردان آخوند خراساني آزاد ميكند به بركت همان قيام دليرانه مرحوم آخوند خراساني است كه ﴿عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوي﴾؛[25] آقاي سيد ابوالحسن چنين راهي داشت، چنين فكري داشت و مردم را هم اين آزاد كرد. امروز هم همينطور است اگر خداي ناكرده بيگانه بخواهد طمع كند دست و پايش را همين مردم ميشكنند، اين يقيني است: «از خارجي هزار به يك جو نميخرند».[26]
اين مولوي ميدانيد آدم كوچكي نيست، قبل از انقلاب خواستند براي مولوي بزرگداشتي بگيرند، به تعبير مرحوم علامه رفيعي(رضوان الله عليه) که اگر اين دو سه مطلب در مثنوي مولوي نبود، اين از كتابهاي متقن درسي بود؛ اگر اين فارسي نبود، اگر شعر نبود، اگر آن شذوذ را نميداشت، جزء متقنترين كتابهاي درسي بود. آن روز ايران كه خواست براي مولوي بزرگداشت بگيرد، همين سرايندههاي ادبپرور اين سرزمين گفتند شما چه كار به مولوي داريد؟
تو كه بنده دلاري چو زني دم از دلآرا ٭٭٭ تو كه عقل و دين نداري چو زني ز مولوي دم[27]
اين از افغان است. آن صحيح بخاري را شما ميبينيد از افغان است، بسياري از ايرانيهاي قَدر از اين سرزمين برخاستند به هر وسيلهاي هست هم بر ما لازم است اين فضلا و اساتيد و دانشمندان افغاني را قَدر بدانيم، يك؛ هم بر مسئولان كشورهاي اسلامي لازم است در استقلال و عظمت افغان بكوشند، دو؛ تنها سوريه نيست، تنها لبنان نيست، تنها حزب الله نيست، اينها هم عزيزان ما هستند، اينها را هم بايد كاملاً حمايت كرد. اين مهد پرورش حكمت و علم و درايت و صلابت و شهامت است اين حقي است كه ما نسبت به استادِ استادمان مرحوم آخوند خراساني داشته و داريم كه بايد ادا بكنيم.
من مجدداً مقدم شما بزرگواران را گرامي ميدارم، از دفتر محترم تبليغات حقشناسي ميكنيم، از بزرگواراني كه مقالهاي نوشتند و سخنراني كردند حقشناسي ميكنيم، از دبير كنگره و گزارشگر اين كنگره تشكر و تقدير ميكنيم، و از همه بزرگواراني كه در برگزاري اين كنگره عظيم سهمي داشته و دارند تشكر و قدرداني ميكنيم.
پروردگارا نظام ما، رهبر ما، مراجع ما، دولت و ملت و مملكت ما را در سايه امام زمان حفظ بفرما! خطر استكبار و صهيونيست را به خود آنها برگردان! حوزههاي علميه را به اوج اقتدار علميشان برسان! مراجع ماضين مخصوصاً آخوند خراساني را با انبيا و اوليا محشور بفرما! امام راحل و شهداي انقلاب و جنگ را با ارواح انبيا محشور بفرما! مشكلات دولت و ملت را به بهترين وجه برطرف بفرما! آبروي ما را در دنيا و آخرت حفظ بفرما! فرزندان ما را تا روز قيامت از بهترين شيعيان اهل بيت قرار بده!
«غَفَرَ اللهُ لَنٰا وَ لَكُمْ وَ السَّلامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكٰاتُه»
[1]. مستدرک الوسائل، ج11، ص374؛ «إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا أَبَداً».
[2]. الفصول المختاره، ص239.
[3] . سوره نساء، آيه115.
[4] . مفاتيح الغيب، ج11، ص219.
[5]. لغتنامه دهخدا، انياب اغوال، نيشهای غولان: کنايه از خرافات و اوهام.
[6] . حاشية الکفايه، ج1، ص135 و 136.
[7] . تهذيب الأصول، ج1، ص10 و 11.
[8] . کفاية الاصول، ص140 و 141.
[9] . ديوان حافظ، غزل111.
[10] . سوره قمر، آيه50.
[11] . سوره إسراء، آيه15.
[12] . سوره قصص، آيه78.
[13] . سوره علق، آيه5.
[14] . سوره نحل، آيه53.
[15] . سوره قيامه، آيه37.
[16] . سوره نحل، آيه78.
[17] . سوره نحل، آيه70.
[18] . ديوان سعدی، شماره421.
[19] . مجمع البحرين، ج5، ص425.
[20] . فرائد الأصول، ج1، ص8.
[21] . کفاية الأصول، ص263.
[22] . کفاية الاصول، ص52.
[23] . شرح المنظومه، ج1، ص206.
[24] . سوره آل عمران، آيه159.
[25] . سوره نجم، آيه5.
[26] . ديوان حافظ، غزل.
[27]. «تو که عقل و دين نداري چه اداي من در آري ٭٭٭ تو که بنده دلاري چه زني دم از دلآرا»