أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
«الحمد لله ربّ العالمين بارئ الخلائق أجمعين باعث الأنبياء و المرسلين رافع السّموات و خافض الأرضين و الصّلاة و السّلام علي جميع الأنبياء و المرسلين سيّما خاتمهم و أفضلهم حبيب إله العالمين أبی القاسم المصطفي محمد(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و علي الأصفياء من عترته لا سيّما خاتم الأوصياء حجة بن الحسن العسکري(روحي و أرواح العالمين له الفداء) بهم نتولّي و من أعدائهم نتبرّء إلي الله».
يازدهمين روز از اين ماه عزيز و گرانقدر را در اين جمع ايماني با لطف و عنايت الهي پشت سر ميگذاريم. دعا و نيايش و مناجات روز يازدهم مفيد اين معناست که انسان بايد خير و نيکي را دوست بدارد و اين دوست داشتن جز از ناحيه پروردگار عالم امکانپذير نيست. احسان، تفضّل، خير و نيکي به خود و ديگران رساندن، يک وقت به صورت يک عمل و کار است و يک وقت به صورت خصلت والاي انساني که انسان آن را دوست دارد. همچنان که انزجار و تنفّر و کراهت از بديها و بدرساندنهاي به ديگران هم بايد مورد توجّه باشد. انسان با دو بال مهر و قهر حرکت ميکند، با دو بال محبت و دوستي و صميميت از يک سو و تنفّر و انزجار از بديها و زشتيها و قبايح از سوي ديگر. «اللَّهُمَّ حَبِّبْ إِلَيَّ فِيهِ الْإِحْسَانَ وَ كَرِّهْ إِلَيَّ فِيهِ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْيَان»؛[1] انسان بديها را، فسق را، انحراف را و کجيها را در جانش مکروه بدارد، بد بشمارد.
تا زماني ما مکلف هستيم؛ اما از يک زمان به بعد اين دايره تکليف به دايره تشريف ميرسد. در ابتدا بچه و طفل را به امري تمرين ميدهند، تکليف ميکنند، براي او سرمشق تعيين ميکنند و او را وادار ميکنند به اينکه اين کار را انجام بدهد؛ ولي بعد از مدتي که اين تکليف براي او به معنايي از کمال و رشد و زيبايي رسيد، ديگر کسي تکليف نميکند، او خود نوشتن و نگارش را، او خود علم و دانش و مهارت و فن را دوست ميدارد. اوّل تکليف است و بعد تشريف. خداي عالم ميتواند با محبتي که در دل انسان ايجاد کند، تکليف را به تشريف برساند. چرا ما تکليف داشته باشيم و مکلّف به نماز خواندن باشيم؟ چرا ما مکلّف به روزه گرفتن باشيم؟ چرا ما مشرّف نباشيم و نشويم به نماز و روزه و عبادتها؟ چقدر بزرگان ما و استوانههاي اخلاق و عرفان و معرفت ما خوب فهميدند! اين را از جناب سيد بن طاوس صاحب کتاب شريف إقبال الأعمال که اين بزرگمرد خدمتي بس عظيم به جامعه ايماني و شيعي انجام داد و اين ادعيه و دعاها و مناجاتها را در بهترين سبک و نظام علمي و فنّي آراست و به جامعه ايماني تقديم داشت. اين انسان بزرگ و بزرگمرد وقتي پانزده سالش تمام شد و وارد سنّ شانزده سالگي شد ـ که سنّ تکليف پسرهاست ـ او گفت من تکليف نشدم، از من اين واژه تکليف را برداريد، من تشريف برايم حاصل شد، شرافتي است. من مخاطب به خطاب الهي شدم، اکنون خدا مرا خطاب ميکند: ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَي الَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ﴾،[2] اين چيست؟ چرا انسان آن ذوق و آن شوق و آن علاقه و محبت را در درون خودش احساس ميکند که نماز را شرافت ميداند، عبادت را براي خودش کرامت نفس و عزت نفس و فخري ميداند. درود خدا بر آن دسته از انسانهايي که به اين جايگاه رسيدند که نماز را تکليف نميدانند؛ نماز را براي خودشان شرافت ميدانند، ملبّس هستند به لباس عبوديت و بندگي، ملبّس هستند به حقيقت ماه مبارک رمضان که لباس بندگي بر تن انساني ميپوشاند. ما الآن مشرّف هستيم به شرافت ماه رمضان. مگر ما نميگوييم در اين دعاها هر روز «كَرَّمْتَهُ وَ شَرَّفْتَهُ وَ فَضَّلْتَهُ عَلَي الشُّهُور»؟![3] مگر اين ماه، ماه فضيلت و ماه کرامت و ماه شرافت نيست؟! و مگر ما عاشقانه و ارادتمندانه به اين ماه دل نبستيم و اين ماه را از صميم جان دوست نداريم؟! پس ما مشرّف هستيم به ماه رمضان، ما مکرّم هستيم به ماه مبارک رمضان و ما ماه رمضان را دوست داريم. «اللَّهُمَّ حَبِّبْ إِلَيَّ فِيهِ الْإِحْسَان»؛ خدايا احسان را، نيکي را، خير به خود و ديگران را براي من دوست بدار و من محبت نسبت به احسان و نيکي را در وجود خودم احساس کنم. «وَ كَرِّهْ إِلَيَّ فِيهِ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْيَان»؛ خدايا بدي را، انحراف را، معصيت و نافرماني را در دل و جان من مکروه بدار! من انزجار و تنفّر داشته باشم نسبت به گناه و بديها و قبايح و زشتيها، چقدر خوب است که انسان به اين جايگاه برسد! وقتي رسيد کار تمام است، کسي نميتواند آزارش بدهد، کسي نميتواند او را تحريک کند. تا زماني که ما مکلّف هستيم، اين بار تکليف چه بسا گاهي اوقات از دوش ما بيفتد و ما فکر کنيم که اين بار دارد ما را زخمي ميکند و اذيت ميکند؛ اما وقتي سبکبال شديم، سبکبار شديم ديگر احساس وزن نميکنيم، احساس سنگيني نميکنيم، سبکبال و سبکبار اين بار را انسان به مقصد ميرساند. چقدر دعاي شريفي است! چقدر دعاي عزيزي است که انسان به مهر و قهري مجهّز و مسلّح شود که با مهرش خوبيها و نيکيها را در دل با شرافت مينگرد و بديها و زشتيها و انحراف را در جانش با نفرت و انزجار مينگرد! چه دعاهاي خوبي است! و خدا را بر اين دعاهاي عظيمش سپاسگزاريم! اميدواريم که اين دعاها و نيايشها براي همه ما خير و برکت را به همراه بياورد به برکت صلوات بر محمّد و آل محمّد!
بحث پيرامون «انسان در قلمرو هستي و نقش معاد در سرنوشت انسان» بود. مباحثي در اين ايام مبارک تقديم جمع ايماني شد و در اصل معاد و فلسفه معاد و اغراض و اهداف و مقاصدي که براي معاد هست و آثار و نتايجي که «في الجمله» براي آن وجود دارد، شمّهاي از آن را گفتيم و مطالبي را به برکت اين ماه از جايگاه قرآن و عترت به عرض حضّار گرانقدر رسيده شد. اما ساز و کار اين معاد چگونه است؟ ما عالمي داريم به نام عالم دنيا، براي اينکه انسان به دنيا بيايد به هر حال نظامي ميخواهد، حرکتي ميخواهد، کنش و واکنشي ميخواهد، فعل و انفعالاتي بايد اتفاق بيفتد تا انسان متولد شود. انساني که به تعبير قرآن در گام نخستين جز دادههاي اوّلي «اله» هيچ امري را کسب نکرده است: ﴿وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً﴾؛[4] هيچ چيزي را انسان در بدء امر نداشت و نميدانست؛ البته غير از سرمايههايي که خداي عالم به هر موجودي از جمله بشر عطا فرموده است که فرمود: ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها ٭ فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾.[5] چقدر اين سرمايه اوّلي براي انسان گرانقدر و گرانبهاست. اين سرمايه را اگر کسي حفظ کند و نداي فطرت را بشنود و آنچه خداي عالم در درون انسان تعبيه کرده است را بيابد، چنين انساني به نداي فطرت پاسخ داده و دين شکوفاکننده همين بذر فطرت است.
اگر بخواهيد بدانيد که نسبت دين با ما چيست؟ بوستاني است نسبت به يک بذر، اين بذر کجا رشد ميکند؟ در چه سرزميني ميتواند ببالد و شکوفه بدهد و رشد کند و ثمر برساند و نتيجهبخش باشد؟ وقتي گلستاني باشد، اگر شورهزار باشد باران هم بر او ببارد جز خس چيزي به ارمغان نميآورد.
باران که در لطافت طبعش خلاف نيست ٭٭٭ در باغ لاله رويد و در شوره بوم خس[6]
بوستان دين، بذر فطرت را به راهنمايي باغبانان حقيقي ـ انبيا و اوليا ـ به سامان ميرسانند و انسان را پُرثمر ميکنند و در سپهر وجود انسان ميوههايي ميکارند از اخلاق، از کرامت، از بزرگي و همّت، از علم و معرفت؛ اينها کمالات انساني است. از يک درخت پرتقال انسان چه توقّعي دارد؟ از يک درخت انار چه مطالبهاي ما داريم؟ از انسان چه مطالبهاي داريم؟ درخت بايد ثمر بدهد، يک گياه بايد ثمر بدهد و نتيجهبخش باشد و سبز باشد و لطافت بياورد و حسّ درمان به ما بدهد؛ اما انسان چه؟ به شصت سال و هفتاد سال عمر يک انسان نگاه ميکنيم، ميبينيم که ثمري، اثري، نتيجهاي، هيچ! خيلي خطرناک است! خيلي سخت است که درخت ثمر بدهد؛ هر سال ثمر ميدهد، ميوه ميدهد، سرما آن را از بين ميبرد دوباره برميخيرد و ثمر ميدهد، دوباره اثر دارد. اي انسان تو چه ميکني؟! آيا در بهار عمرت که ماه مبارک رمضان است، ثمري را بر شاخسار وجودت نشاندهاي يا نه؟ از اخلاق کريمانه، از احسان، از عمل صالح، از معرفت اندوزي، از ارادت ورزي، از مهر و محبت به خود و ديگران، از قهر نسبت به بديها و زشتيها و قبايح؛ چقدر بديها را از خود کاستيم و زشتيها را از خود دور داشتيم و خوبيها و زيباييها را بر درخت وجود خود برنشانديم؟ هر سال بايد که اين ثمرات در وجود ما افزون شود.
انسان بدون ترديد معاد دارد، خداي عالم مسئله مرگ را به صورت يک امر حتمي غير قابل ترديد براي همه ما تصريح فرمود: ﴿وَ لَوْ كُنتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَة﴾؛[7] شما فکر نکنيد اگر رفتيد در قصرهاي استوار و بنياندار، در امان هستيد! مرگ با شما ملاقات ميکند، مرگ با شما ديدار خواهد داشت ولو در حشمت سليماني باشيد، ولو در جايگاه پيغمبر باشيد و در جايگاه حبيب خدا باشيد که خداي عالم اين را بيان فرمود که پيغمبر هم از دنيا خواهد رفت. هيچ ترديدي در اينکه همه انسانها مرگ را ميچشند وجود ندارد، با قاطعيت تمام خداي عالم فرمود: ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْت﴾.[8] بنابراين مرگ يکي از سنّتهاي غير قابل تبديل پروردگار عالم است. چرا از اين سنّت ما درس نميگيريم؟! مرگ دير يا زود سراغ ما ميآيد و ما هستيم که با اين مرگ بايد مواجه شويم؛ اما بگذاريد مواجهه با اين حقيقت را ترسيم کنيم که اين يعني چه؟
آيا مرگ ضرورت دارد؟ آيا مرگ وجودش حق است؟ حتماً بايد باشد؟ «أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ»،[9] چرا مرگ حق است؟ چون مرگ انسان را از نقص به کمال ميبرد. مرتبهاي است از هستي که با گذر از اين مرتبه، انسان به داري و به حياتي منتقل ميشود که ميتواند در آن دار کمالات خودش را و داشتهها و دارايي خودش را به يک جايگاه شايستهاي برساند. از دار ممرّ به دار مقرّ و استوار، خود را منتقل کند.
حکما و فيلسوفان اسلامي راجع به مرگ تحليلي بسيار شايسته دارند؛ ميگويند هر موجودي بايد به کمال خودش برسد. همه موجودات در عالم طبيعت در حرکت هستند، هيچ موجودي متوقف و ساکن نيست؛ همه سالکاند، همه سائرند، همه در هستي خود در حرکتاند، هيچ موجودي در نظام طبيعت ساکن و ساکت نيست. اين حرکت به کجاست؟ به کدام مقصد است؟ مقصود چيست؟ ما از آن وقتي که به دنيا آمديم از نظر بدني لحظه به لحظه رشد ميکرديم، مگر نبوده؟! ما در ابتداي طفوليت آنقدر قدرت نداشتيم که از خود مگسي را کنار بزنيم؛ اما امروز سالار و سرپنجه هستيم. اين قدرت از ضعف رهيدن و به قوّت و توان رسيدن را چه کسي به ما داد؟ سنّت الهي، قانون طبيعت که خداي عالم اين قانون را در طبيعت نهاده است. ما مگر به دست خودمان بود؟! مثلاً ما میخواستيم که سنّ ما بيست ساله باشد! همه جوان بيست ساله باشيم! آيا ميتوانيم؟! اينها از قوانين و نواميس طبيعت است که پروردگار عالم در اين دار دنيا اينها را قرار داده است. انسان متولد ميشود ـ همهاش با فعل مجهول ـ انسان زيست دارد، انسان ميميرد، انسان مبعوث ميشود، انسان به ملاقات خدا ميرود، انسان خدا را ملاقات ميکند؛ همه اينها در اختيار انسان نيست، اينها سنن الهي است و نواميسي است که در نظام هستي حاکم است. از جمله سنّتها هم سنّت مرگ است. آمد و شد از سنّتهاي قطعي پروردگاري است و انسان اگر بخواهد به کمال خودش برسد بايد مرگ او را در رُبايد. چه زيبا جناب مولوي اين معنا را براي ما تبيين ميکند:
مرگ اگر مرد است گو نزد من آي ٭٭٭ تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من از او جاني ستانم جاودان ٭٭٭ او ز من دلقي ستاند رنگ رنگ[10]
اين عارفان، اين حکيمان، اين بزرگمردان صحراي علم و معرفت و حکمت و عرفان، اينها در ظلّ اين کتاب و سنّت و معارف عاليه الهي، اينقدر زيبا فهم ميکنند و اثر ميزايند و اين جلوههايي از معرفت و هنر را به جامعه انساني تقديم ميکنند. ببينيد چه زيبا با مرگ يک عارف روبهرو ميشود؛ به مرگ خطاب ميکند تو ميخواهي مرا بترساني؟! تو ميخواهي براي من جلوه خوف و هراس را ايجاد کني؟! هرگز! من در اين مصاف بر تو چيره ميشوم و بر تو غالب هستم و تو را از بين ميبرم. انسان در مصاف با مرگ يک چيز را ميدهد و چيزي را ميگيرد؛ آنچه را که ميدهد بدن است و آنچه را که ميگيرد جان جاوداني، ابديت و خلود است. در دنيا که خلود نيست، جاوداني نيست، رهايي از سختيها و رنجها نيست. يک عارف کسي که ذوق عرفاني داشت اين بيت را اينگونه ميخواند:
من ز تو جامي ستانم هفت رنگ ٭٭٭ تو ز من دلقي ستاني رنگ رنگ
«من ز تو جامي ستانم هفت رنگ»، آنگونه که در ابيات جناب مولوي هست اين است که: «من ز تو جاني ستانم جاودان»، بله؛ اما اين جاودانگي در چه صورتي و در چه جلوهاي است، عارفان بهتر مييابند: «من ز تو جامي ستانم هفت رنگ».
هفت شهر عشق را عطار گشت ٭٭٭ ما هنوز اندر خم يک کوچهايم
اينها در نگرشهاي عرفاني مقصد و مقصود را يافتند. حالا کاري به حکمت و عرفان نداريم، کاري به عارفان و آنهايي که گامهاي بزرگ و استوار برداشتند و نفس را در زير اين گامها لِه کردند و عقل را درخشان کردند، کاري با آنها نداريم؛ اما خودمان هستيم و اين ساز و کاري که براي معاد و جهان پس از مرگ براي ما تبيين و تفسير کردهاند.
پس اگر انسان بخواهد به کمالش برسد و مقصود خود را بيابد، يک موجود به کمال رسيده بايد تعلّق خودش را از طبيعت کم کند و بکاهد و بلکه قطع کند. يک مثال ميزنند ميگويند که تا زماني که ميوه کال است به اين درخت و به اين شاخه محکم چسبيده؛ ولي وقتي پخته شد و به کمال خودش رسيد باد بيايد ميافتد. تا زماني که انسان هنوز پخته نشده و خام است، نياز به اين درخت طبيعت دارد، نياز به اين بدن دارد، محکم به اين طبيعت چسبيده است؛ ولي وقتي به بلوغ عقلي رسيد و نفسش کامل شد و خصلتها والاي انساني در او به کمال رسيد و رشد کرد، چنين انساني قطعاً از فضاي طبيعت بيزار است، براي چه بماند؟! مشتاق، شائق، «من از او جاني ستانم جاودان».
اين حديث را در پايان عرضم تقديم کنم و از اين بحث تا حدّي بتوانيم نتيجه بگيريم. از امام مجتبي(عليه السلام) ـ به روح مطهّر آن حضرت صلواتي اهدا بفرماييد! ـ پرسيدند يابن رسول الله! «مَا الْمَوْتُ الَّذِي جَهِلُوه»؛ مرگي که مردم نميدانند چيست، شما آن را توضيح بدهيد. امام مجتبي(عليه السلام) دارد اين مرگ را توضيح ميدهد: «أَعْظَمُ سُرُورٍ يَرِدُ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ إِذْ نُقِلُوا عَنْ دَارِ النَّكَدِ إِلَي نَعِيمِ الْأَبَدِ وَ أَعْظَمُ ثُبُورٍ يَرِدُ عَلَي الْكَافِرِينَ إِذْ نُقِلُوا عَنْ جَنَّتِهِمْ إِلَي نَارٍ لَا تَبِيدُ وَ لَا تَنْفَد»؛[11] فرمود مرگ بهترين سرور و شادماني است که بر انسان مؤمن ميآيد، «أَعْظَمُ سُرُورٍ يَرِدُ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ»، چرا؟ چون از اين دار نکبت و اين دار سختي و رنج، دار مرض و بيماري، انسان را به نعمتهاي پايدار و ابدي و جاوداني ميرساند. «أَعْظَمُ سُرُورٍ»؛ بهترين و بزرگترين شادماني و سرور مرگ است، براي انسان مؤمن که او را از دار نکبت، دار مصيبت، دار رنج و غم، به نعيم و بهشت ابدي ميرساند؛ «أَعْظَمُ سُرُورٍ يَرِدُ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ إِذْ نُقِلُوا عَنْ دَارِ النَّكَدِ إِلَي نَعِيمِ الْأَبَدِ». «وَ أَعْظَمُ ثُبُورٍ»؛ و بزرگترين مصيبت است «يَرِدُ عَلَي الْكَافِرِينَ إِذْ نُقِلُوا عَنْ جَنَّتِهِمْ إِلَي نَارٍ لَا تَبِيدُ وَ لَا تَنْفَد»؛ اينجا بهشت کفّار است، تمام لذّتها و علائق و مشتهياتشان را در همين دنيا ميبينند. وقتي از اينجا ـ معاذالله ـ چنين انسان منحرفي منتقل شود به آن عالم چه چيزي نصيب او ميشود؟ آنکه تمام همّش را در دنيا گذاشته، تمام تلاش او بر اين بوده که مثلاً رقمي بر ارقام افزوده شود و بيتي به خانهاي افزون بگردد، تمام تلاش اين است. اين همه دارايي و ثروت، اين همه امکانات، اين همه شرايط، اين همه قدرت و توانايي، هيچ قدمي براي احدي برندارد. در قرآن خداي عالم ميفرمايد که اگر شما ميبينيد عدّهاي محروم و فقير هستند، فکر نکنيد که ما نميتوانيم اينها را تأمين کنيم: ﴿وَ لِلَّهِ خَزَائِنُ السَّماوَاتِ وَ الأرْض﴾،[12] ولي ما ميخواهيم که شما بدهيد که شما رشد کنيد، و إلا خدا مگر از خزينهاش کسر ميآيد؟! «وَ لَا تَزِيدُهُ كَثْرَةُ الْعَطَاءِ إِلَّا جُوداً وَ كَرَماً»؛[13] هر چه که خدا عطا ميکند بيشتر ميشود. شما يک قطره هم از اقيانوس کم کنيد، کم ميشود؛ ولي حقايق ايماني و معنوي کم نميشود، شما هر چه ببخشيد بيشتر ميشود؛ مثل معلم اين علم را که ميدهد به ده هزار شاگرد يا ده صد هزار يا يک ميليارد، مگر کم ميشود؟! هر چه اين شاگردان بيشتر ميشوند، اين علم بيشتر ميشود، اين معرفت بيشتر ميشود، چون خداي عالم که گوشت و نان تقسيم نميکند که کم شود! در آن عالم حقايق «علي نحو التجرّد و علي نحو الثبات» وجود دارد، وقتي تنزّل ميکند ميشود آهن، ميشود دام؛ الآن خدا وقتي ميفرمايد که ﴿أَنْزَلْنَا الْحَديدَ﴾[14] يعني آنجا مثلاً آهن هجده دارد يا آهن 24 دارد، بعد ـ معاذالله ـ ميفرستد پايين؟! اين قدرت علم است و قدرت اراده است که وقتي تنزّل پيدا ميکند، به اين امر ميرسد. چه نظام زيبايي است! چه نظام ارزشمندي است که علم از عين قويتر است! علم است که عين ميآورد. علم قدرتش از عين بيشتر است. عينِ طبيعت کجا، علم مجرد کجا! از آن نشئه به اين نشئه ميآيد.
به هر حال آقا امام مجتبي(عليه السلام) در مقام تحليل حقيقت مرگ ميفرمايد: مرگ عبارت است از بهترين و بزرگترين سرور و شادماني و فرح که بر انسان مؤمن ميآيد و او را از دار نَکت و مصيبت و رنج به نعمت دائمي ابدي ميرساند و همين مرگ براي انسان کافر بزرگترين مصيبت و ثبور است که او را از بهشتش به آتش و به جهنم خالده ميفرستد. مرگ را دوست بداريم، با مرگ آشتي کنيم، مرگ را سرپلي براي رسيدن به خوبيها و زيباييها بدانيم. زندگي خوب، مرگ را شيرين و گوارا ميکند: «كَمَا تَعِيشُونَ تَمُوتُون».[15]
اميدواريم که خداي عالم توفيق فهم اين معارف و حقايق را به ما ارزاني بدارد و راه فهم اين معارف را بيش از پيش براي همه ما هموار بگرداند!
«نسئلک اللّهم و ندعوک باسمک العظيم الأعظم الأعز الأجل الأکرم يا الله و ... يا رحمن و يا رحيم».
بارالها گناهان ما را ببخش و بيامرز!
توفيق عبادت و اطاعت و بندگي از ما سلب مفرما!
در دنيا و آخرت ما را با قرآن و عترت محشور بفرما!
مرضاي مسلمين لباس عافيت بپوشان!
در دنيا ما را موفق به زيارت «بيت الله»، قبر مطهر رسول الله، ائمه بقيع و همچنين امامان بزرگوار و در آخرت همه ما را موفق به شفاعت آنها بفرما!
ارواح مؤمنين و مؤمنات، گذشتگان از اين جمع، ارواح طيّبه شهدا و روح عالي امام امت را با ارواح انبيا و اوليايت محشور بفرما!
کشور ما را، مملکت ما را، نظام اسلامي، جامعه اسلامي، مرد و زن، دختر و پسر جامعه ما، حوزههاي علميه، دانشگاهها، مراجع عظام تقليد، مقام معظّم رهبري، همه را در پناه امام زمان هدايت و حمايت بفرما!
قلب مقدس آقايمان، مولايمان، امام زمانمان را از همه ما راضي و خرسند بفرما!
«بالنبي و آله و عجّل اللّهم تعالي في فرج مولانا صاحب الزمان»
[1]. إقبال الأعمال(ط ـ القديمة)، ج1، ص140.
[2]. سوره بقره، آيه183.
[3]. إقبال الأعمال(ط ـ القديمة)، ج1، ص24.
[4]. سوره نحل، آيه78.
[5]. سوره شمس, آيات7 و8.
[6]. گلستان سعدي، حکايت4.
[7]. سوره نساء، آيه78.
[8]. سوره آل عمران، آيه185؛ سوره انبياء، آيه35؛ سوره عنکبوت، آيه57.
[9]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج3، ص201.
[10]. مولوی، ديوان شمس، غزل شماره1326.
[11]. معاني الأخبار، النص، ص288.
[12]. سوره منافقون، آيه7.
[13]. تهذيب الأحکام(تحقيق خراسان)، ج3، ص109.
[14]. سوره حديد، آيه25.
[15]. عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية، ج4، ص72.