اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
«الحمد لله ربّ العالمين بارئ الخلائق الأجمعين رافع السماوات و خافض الأرضين و صلّي الله علي جميع الأنبياء و المرسلين سيّما خاتمهم و أفضلهم محمد و أهل بيته الطيبين الطاهرين بهم نتولّي و من أعدائهم نتبرئ إلي الله»
پيروزي هميشگي حق بر باطل
سخن در تحليل قيام تاريخي سالار شهيدان(سلام الله عليه) بود. تا حدودي روشن شد كه چون آن حضرت يك دين ممثل است و عينيت دين است، ميخواهد همين دين در خارج عينيت پيدا كند و عينيت يافتن دين در نشئه طبيعت با تزاحم همراه است، ممكن نيست چيزي در عالم طبيعت يافت شود و از گزند مزاحمت مصون بماند؛ منتها اگر آن شيء حق بود، هر مزاحمي آسيب ميبيند بدون اينكه به آن آسيبي برساند و اگر آن شيء حق نبود آسيب ميبيند، بدون اينكه بتواند به چيزي آسيب برساند و اگر احياناً ميبينيد حق از باطل شكست ميخورد و باطل پيروز ميشود، يا آنچه را كه حق نبود، حق پنداشتيم و آنچه را كه باطل نبود، باطل پنداشتيم، يا اگر حق و باطل را درست فهميديم، پيروزي را به جاي شكست و شكست را به جاي پيروزي پنداشتيم، در اين محاسبه اشتباه كردهايم وگرنه حق ممكن نيست شكست بخورد ولو در مدت كوتاه، باطل ممكن نيست پيروز شود ولو در مدت كوتاه، زيرا باطل مانند كف روي آب است و حق مانند همان سيل خروشان است. باطل در سايه حق نمايي دارد، ممكن نيست كه باطل بتواند حق را از بين ببرد، زيرا اگر حقي نباشد، باطلي نيست، چون باطل حق نما است و اگر آب و سيلي نباشد، كفي نيست، هرگز كف به جنگ سيل نميرود، هرگز سايه به جنگ نور نميرود، اگر نوري نباشد، سايهاي نيست و اگر شاخصي نباشد، سايهاي نيست، چون نور است و شاخص است، سايه پيدا ميشود، چون حق است، باطل خود را نشان ميدهد. بنابراين نه يك لحظه حق شكست ميخورد و نه يك لحظه باطل پيروز ميشود تا كسي بگويد اين روزگار است، گاهي به سود آنها و گاهي به سود ما، اينچنين نيست، بلكه حق دائما پيروز است و باطل محكوم به شكست.
منشأ توهم پيروزي باطل بر حق
چنانكه قبلاً ملاحظه فرموديد منطق وحي اين است كه ﴿إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقًا﴾[1] اين «كان» فعل ماضي نيست كه دلالت بر گذشته كند؛ يعني باطل در گذشته رفتني بود، بلكه فعلي است كه منزه از زمان است، مثل اينكه ميگوييم «كان الله عليماً، كان الله قديراً» خدا عليم و قدير بود كه از اصل كينونت و هستي خبر ميدهيم؛ يعني خدا همواره عليم و قدير است، باطل هم همواره رفتني است، چون باطل همواره رفتني است، ممكن نيست كه يك لحظه بماند و بتواند عليه حق قيام كند. اگر توهمي هست يا در تشخيص اصل حق وهم و پندار است، يا در تشخيص ظفر و شكست وهم و پندار است و ما هر غرامتي را كه ميدهيم، در اثر وهم ماست، ما در اثر وهم داريم غرامت ميدهيم و اگر عقل در ما حكومت ميكرد، نه حق را باطل ميپنداشتيم كه ﴿يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا﴾[2] نه پيروزي را شكست و يا شكست را پيروزي ميپنداشتيم كه بگوييم ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلي﴾[3] و اگر اسلام در جهان خارج بخواهد محقق شود، مثل نوري است كه در روي زمين بخواهد ظهور كند، ممكن نيست كه نور در روي زمين ظهور كند و سايه نداشته باشد، آن نور بيسايه در بهشت، برزخ و عالم عقل است وگرنه در عالم طبيعت چون نور بر يك جرم ميتابد، اين جرم خواه و ناخواه سايه دارد؛ لذا ممكن نيست كه كسي در جهان طبيعت نور بدون سايه ببينيد، حق بدون باطل ببيند. خاصيت اين عالم هم همين است، زيبايي اين عالم در اين است كه يك سايه دارد تا افراد خردمند را بيازمايند، از سايه پرهيز كنند و به نور برسند، زيبايي اين عالم در اين است كه اگر باطل محض بود، كه معدوم صرف بود و اگر حق محض بود كه ديگر دنيا نبود، جاي تكليف نبود.
عدمي بودن باطل، دليل بر عدم تفاهم آن با حق
قرآن كريم وقتي از نظام حق سخن ميگويد، در يك آيه اين مطلب را تبيين ميكند و ميفرمايد: ﴿قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ ما يُبْدِيُ الْباطِلُ وَ ما يُعيدُ﴾[4] بگو حق آمد، وقتي حق بيايد، جا براي باطل نيست، نه باطل كهن و نه باطل تازه، نه باطلهاي گذشته ميتواند برگردد و نه باطل نو ظهور ميتواند پديد بيايد؛ يعني در نظام اسلامي جا براي گناه نيست، نه گناهان كهن و سابقهدار، نه گناهان نو ظهور و تازه پديد آمده، زيرا تا حق است، جا براي باطل نيست، همين كه از محدوده حق گذشتيم، به مرز باطل ميرسيم، وقتي به مرز باطل رسيديم، ميبينيم در اينجا چيزي به نام باطل نيست، بلكه اينجا حق را نمييابيم، نه باطل را مييابيم، اين باطل گرچه يك كلمه مثبت است و حرف نفي همراه آن نيست؛ ولي عدم در درون آن تعبيه شده است. شما يك وقت ميگوييد فلان شخص بيسواد است، ميگوييد فلان شخص عالم نيست كه اين «بي» يا آن «نه» حرف نفياند و اين كلمه قبلي را همراهي ميكنند، يك وقت حرف نفي ادا نميكنيد، ميگوييد فلان شخص جاهل است، اينجا حرف نفي به نام «بي» يا «ني» در كنار يك كلمه نيست؛ اما اين حرف نفي به درون اين كلمه رفته؛ يعني وقتي شما جاهل را معنا ميكنيد، ميبينيد چيزي جزء عدم و نيستي در درون آن نيست، وقتي خود اين كلمه را ميشكافيد ميبينيد از درون منفي است؛ يعني نفي به درون آن رفته، باطل از اين قسم است. يك وقت ميگويد فلان چيز حق نيست يا با حق نيست يا بيحق است، يك وقت ميگويد فلان چيز باطل است، ظاهر اين قضيه ، قضيه موجبه است؛ اما وقتي كلمه باطل را ميشكافيد ميبينيد درون منفي است، نفي در درون اين كلمه رفته، باطل؛ يعني بيحق، بطلان؛ يعني نبود حق، اين نفي در درون اين كلمه باطل رفته، پس يك امر عدمي است و چون باطل در مقابل حق است، اگر گفتند باطل؛ يعني جايي كه حق نيست؛ يعني جايي كه نور نيست، اگر گفتند سايه؛ يعني جايي كه نور نيست. گرچه اين كلمه با نفي ياد نميشود، ولي درون آن نفي قرار دارد. پس باطل ميشود يك امر عدمي، وقتي امر عدمي شد، عدم با هستي همكاري نميكند؛ لذا ذات اقدس الهي فرمود در بود حق جا براي ظهور باطل نيست، نه باطلهاي گذشته و نه باطلهاي نو ظهور ﴿قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ ما يُبْدِيُ الْباطِلُ وَ ما يُعيدُ﴾[5] اين جمعاً يك آيه است. نظام اسلامي با باطل هيچگونه تفاهمي ندارد؛ لذا افراد باطل انديش جايگاهي در نظام اسلامي نخواهند داشت. وقتي نظام اسلامي به دست اسلام علوي و وجود مبارك امير المؤمنين تأسيس شد، طلحه و زبير خواستند در نظام راه پيدا كنند، فرمود نظام حق با باطل نميسازد، نه ممكن است شما دست از باطل برداريد، چون حق نيستيد، نه ممكن است من با باطل بسازم، چون حق با باطل ساختني نيست؛ اما آنها كه اهل هوايند، كاملا با هم كنار ميآيند، چون هويٰ مرز مشخص ندارد، هر روز به يك نحو برميگردد، هوس محدوده خاص ندارد، هر روز در يك نحو ظهور ميكند؛ لذا فرمود من با شما هماهنگ نخواهيم بود، زيرا حق با باطل نميسازد ﴿قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ ما يُبْدِيُ الْباطِلُ وَ ما يُعيدُ﴾ بعد اين سخن كه از كلمات بلند رسول اكرم(عليه آلاف التحية و الثناء) است، فرمود: «لا طاعة لمخلوق في معصية الخالق»[6] هرگز نميشود به بهانه اينكه مأمور معذور است، به بهانههاي ديگر انسان حرف خدا را ناديده بگيرد و مخلوقي را اطاعت كند و با خالق معصيت كند و از خالق تمرد كند. نظام اسلامي اين حرفش را براي هميشه زنده نگه ميدارد، چه آن حرف قرآن و چه اين حرف عترت، همان حرف ﴿قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ ما يُبْدِىُ الْباطِلُ وَ ما يُعيدُ﴾[7] را، همين اصل كلي را كه «لا طاعة لمخلوق في معصية الخالق».
پر شدن شكم از حرام، سر عدم ياري مردم به امام حسين(عليه السلام)
حسينبنعلي(عليهما السلام) در شرايطي قيام كرد كه در اثر عدم نور باطل قسمت مهم خاورميانه را گرفته است، جزء گروه كم و منشأ بطلان هم همان حرام خواري و ارتكاب حرام و معاصي است. حضرت در روز عاشورا فرمود سرّ اينكه حرفهاي من در شما اثر نميكند و شما حرفهاي مرا را نميپذيريد، براي اين است كه «ملأت بطونكم حراما»[8] شما شكمها را با حرام پر كردهايد، حرام ممكن نيست با حلال هماهنگ شود، غذاي حرام ممكن نيست با انديشه صحيح جمع بشود، چون انسان كه نه داراي دو حقيقت است و نه اينكه بدن و غذاهاي بدني در مقابل روح است. انسان يك حقيقت دارد، اين يك حقيقت يك نور و يك سايه دارد، اين سايه تابع آن نور است، يك روح و يك بدن دارد، يك اصل و يك فرع دارد، اين فرع به دنبال آن اصل حركت ميكند؛ يعني بدن و اوصاف بدني تابع روح خواهند بود و روزي همين بدن به مقام روح ميرسد؛ لذا اگر كسي غذايي خورد، اين غذا به صورت فكر در ميآيد، ممكن نيست غذايي آلوده انديشه صحيح شود. ما اگر به يك انسان حرام خوار بگوييم تو درست بيانديش، مگر او انديشه را بايد از جاي ديگر بايد بياورد، همان غذاهاي چند روز قبل به صورت انديشه در ميآيد، هر چيزي يك راه طبيعي دارد. در امور طبيعي و تكويني با مسئله نصيحت نميشود جريان را حل كرد. ما از اول ميتوانيم شخص را نصيحت كنيم كه حرام نخور؛ اما نميتوانيم شخصي كه حرام خورد و اعضا و جوارح او را حرام تشكيل داد، بگوييم درست بفهم، درست باش، عادل باش و خيانت نكن، اين شدني نيست؛ يعني اگر كسي از راه حرام تغذيه كرد و بالا آمد يقيناً موعظه در او اثر ندارد. اين به تعبير امام(ره) آب در هاونگ كوبيدن است، چون ما اگر بخواهيم موعظه كنيم، بايد از همان اول شروع كنيم و بگوييم حرام نخور، حرام نگير، باطل نرو، بيراهه نرو، اين يك راه عقلايي است؛ ولي اگر كسي حرام خورد و غذاهاي حرام او به صورت انديشه آلوده در آمد، به صورت وصف بد در آمد، به چنين آدم نميشود گفت آقا تو دروغ نگو، اين مطلب را درست بفهم؛ اين همان آب در هاونگ كوبيدن است. سالار شهيدان فرمود سرّ اينكه اين حرفهاي من در شما اثر نميكند، براي اين است كه شما بايد بفهميد، فهم امروز همان غذاي ده، بيست سال قبل است، آن غذاي بيست قبل به صورت فهم امروز در آمده، به همان دليلي كه فهمنده امروز؛ يعني روح و جان شما همان نطفه چهل سال قبل بود. اگر همان نطفه با سير جوهري بالا آمد و روح شد، آن غذاها هم به سير جوهري بالا آمده انديشه، اخلاق و اوصاف شده، هرگز نه به اين روح ميتوان گفت الهي باش و نه به آن انديشه ميتوان گفت صحيح باشد، نه به آن خلق و خوي ميتوان گفت فاضل و فاضله باش؛ لذا ذات مقدس سالار شهيدان فرمود با اينكه من حجت خدايم و حرف از درون من ميجوشد و اگر موجودي مستعد حرف باشد، يقيناً حرف پذير است؛ اما توان پذيرش حرف را شما از دست داديد «ملأت بطونكم حراما»[9] چون شكم شما از حرام پر شد، حرف من اثر نميكند؛ لذا به سالار شهيدان گفتهاند «إنك مرقت من الدين» ـ معاذ الله ـ تو از دين خارج شدي، حضرت فرمود: «و لم تعلمن الذين مرقوا من الدين»[10] بعدها ميفهميد چه كسي جزء مارقين است و چه كسي جزء ثابتين. بنابراين در نظام اسلامي جا براي باطل به هيچ وجه نيست.
كامل شدن دين و نعمت با انتخاب رهبري اميرالمؤمنين
اميرالمؤمنين ديد عدهاي ميخواهند باطل خود را در كنار سفره حق تغذيه كنند؛ يعني با كوله بار باطل بيايند و مهمان حق شوند و به نام حق همان باطل را بخورند و به خورد ديگران بدهند. فرمود ما با كسي تفاهم اينچنين نداريم كه كنار بياييم، اگر پذيرفتيد كه «نعم المطلوب»، اگر نپذيرفتيد كه «لكم دينكم و لي دين»[11]، همين معنا را سالار شهيدان به دستاندركاران اسلام اموي فرمود، فرمود اگر حرفم را پذيرفتيد كه «نعم المطلوب»، اگر نپذيرفتيد «انتم بريون ممّا اعمل و أنا بري مما تعملون لكم دينكم و لي دين»[12] وقتي كه از مكه خارج ميشود، اين حرف را زد و فرمود ما مثل ابن زبير نيستيم كه با كسي معامله سياسي داشته باشيم و كنار بيايم و روزي به سود شما و روزي به سود او سخن بگوييم. حق با باطل جمع نميشود ﴿فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلالُ﴾[13] دين قبل از اينكه كامل شود، نه خدا پسند است و نه دشمن را نااميد ميكند، آن كلي گويي و ترسيم خطوط كلي نصايح گرچه يك مسئله كلامي را تأمين ميكند؛ ولي مسائل سياسي و اجتماعي با كلي گويي حل نميشود؛ لذا كلام گرچه انديشهها را سيراب ميكند؛ ولي جامعه را راضي نگه نميدارد، سياست جامعه را تأمين نميكند، با آن كلي را بر جزئي تطبيق كرد، بايد شخص معين را به عنوان الگو ارائه دارد تا مشكل قضاياي خارج حل شود، لذا وقتي جريان غدير طرح شد و عليبنأبيطالب(عليه السلام) به عنوان الگو به جامعه معرفي شد، اين دو مطلب را ذات اقدس الهي بيان كرد و فرمود از امروز به بعد دين شما كامل است، نعمت تمام است، اين دين خدا پسند است و دشمن نااميد ﴿الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ دينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي وَ رَضيتُ لَكُمُ اْلإِسْلامَ دينًا﴾[14] وقتي دين كامل شد، خدا ميپسندد و دشمن ميهراسد، دين وقتي ناقص شد، خدا نميپسند و دشمن نميهراسد.
ناقص شدن دين با كشتن امامان توسط امويان
امويان آمدند براي اينكه دشمن را راه بدهند، دوست را بيرون كنند، اولين كاري كه كردند همين دين را ناقص كردند، ديگر از آن روز به بعد دين شده ناقص، وقتي دين ناقص شد، بيگانه هم طمع كرد. اگر در سورهٴ «مائده» ذات اقدس الهي فرمود بيگانه طمعي ندارد، براي اينكه دين كامل است و اگر دين ناقص شد، يقيناً بيگانه طمع ميكند و اگر ديديد زينب كبريٰ(صلوات الله عليها) در كوفه به مردم خطاب كرد «انما مثلكم كمثل التي ﴿نَقَضَتْ غَزْلَهَا مِن بَعْدِ قُوَّةٍ أَنكَاثاً تَتَّخِذُونَ أَيْمَانَكُمْ دَخَلاً بَيْنَكُمْ﴾»[15] همين مسئله است؛ يعني شما تمام اين رشتهها را دوباره پنبه كردهايد، ما لباسي در بر شما كرديم، شما آمديد اين رشته را پنبه كرديد، لباس خلافت، امامت و ولايت را برداشتيد، اصلاً چيزي از امامت، ولايت، خلافت و رهبري نگذاشتيد، هر چه بود را آنچنان تكه تكه كرديد كه اصلاً مردم خلافت را نميشناسند، الآن خلافت را با سلطنت يكي ميكنند. يك وقت كسي را در ميدان جنگ ميكشند، دست يا پاي او را قطع ميكنند، شناخته ميشود يا مقداري از سرش را قطع ميكنند، باز شناخته ميشود، يا همه سرش را قطع ميكند و بدن سالم است؛ ولي شناخته ميشود، يك وقت كسي را مثله ميكنند، يعني اعضاي او را تكه تكه ميكنند كه هر كسي بيايد نميشناسد. فرمود شما دين را اينچنين كرديد، نكسها در آن روا داشتيد، نقضها كرديد، تمام اين رشتهها را پنبه كرديد، چيزي نگذاشتيد تا كسي بيايد به آن علامت بشناسد. الآن اگر شما سلطنت را به جاي ولايت و حكومت به خورد مردم بدهيد، مردم باورشان ميشود، شما اگر بخواهيد باطل را به جاي حق معرفي كنيد، اين مردم تازه به ميدان رسيده و حديث العهد بالاسلام ميپذيرند، چنان كه پذيرفتهاند «انما مثلكم كمثل التي نقضت غزلها من بعد قوت انكاسا»[16] اين ناظر به آن آيه مباركهاي است كه ﴿وَ لا تَكُونُوا كَالَّتي نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ﴾[17] فرمود ما خيلي محكم و قوي كرديم و به دست شما داديم، البته آن چيزي كه به دست شما داديم را پاره كرديد؛ اما آن چيزي كه به دست ماست، محفوظ است.
سر عدم تكلم امام سجاد(عليه السلام) از امامت در كوفه و شام
اصل قرآن و دين محفوظ است، آن چيزي كه شما داشتيد، پاره كرديد، نه آن چيزي كه پيش ماست، آن چيزي كه پيش ماست، مصون از تحريف است، باز اگر مراجعه كنيد آن اسلام ناب پيش ما است، آن اسلام علوي پيش ماست. حرفها را تقسيم كردند، آن حرفهاي بلند امامت، خلافت و رهبري را به دستور زين العابدين را زنها ميگفتند؛ اما خود زين العابدين از ولايت، خلافت و امامت حرف نميزد، مبادا خيال كنند كه او ولي الله است، در عين حال كه بيمار است او را شهيد كنند. اگر حرفهاي زينب كبريٰ و فاطمه صغريٰ(صلوات الله عليهما) زين العابدين در كوفه ميگفت، ميفهميدند اين حجت خداست؛ اما فاطمه صغريٰ ميگويد ما حجت الله و ولي اللهايم، ما عيبه علم خدا هستيم، ما ظرف فهم و حكمت حقيم، ما حجج خدا در زمين هستيم، اين حرفها را اين زن ميگويد كه هم اصل مطلب گفته شده باشد، هم شنوندهها خيال نكنند در بين اينها كسي داعيه امامت دارد، چون زن كه امام نيست. همه اينها به رهبري وجود مبارك امام سجاد انجام ميگيرد. شما بررسي كنيد ببينيد سخنراني سخنرانان كوفه در چه حدّ است، حرف زين العابدين را فاطمه صغريٰ ميزند. زين العابدين اگر بگويد ما حجت خداييم، همانجا شهيدش ميكنند و او بايد بماند طبق بيان امام سوم(سلام الله عليه) كه هشت امام از او متولد شود؛ اما زين العابدين كه حرف ميزند، از بيوفايي مردم كوفه حرف ميزند، فاطمه صغريٰ كه سخن ميگويد از اينكه ما حجت الله و ولي اللهايم حرف ميزند و ميفرمايد ما «نحن عيبة علمه»[18] عيبه؛ يعني گنجينه، ما مخزن علم خداييم، ما ظرف علم خداييم، ما مخزن علوم الهي هستيم. حرف زين العابدين به زبان فاطمه صغريٰ به مردم فهمانده ميشود. اگر فاطمه صغرا و زينب كبريٰ(صلوات الله عليها) بهرهاي از ولايت دارند، همه اينها پرتوي از ولايت انسان كامل؛ يعني عليبنحسين(صلوات الله و سلامه عليه) است، اما آن حرفهاي بلند را زينب و فاطمه صغريٰ ميزنند، نوبت به زين العابدين كه ميرسد ميفرمايد چرا گريه كرديد، جمع شديد ما را كشتيد، پدر ما را شما دعوت كرديد، ما كه خودمان نيامديم، پدرم كه خودش نيامده، شما دعوت كرديد؛ اين حرف را بايد دختر أبي عبدالله(عليه السلام) بگويد، نه حجت خدا، اين حرف را بايد خواهر أبي عبدالله(عليه السلام) بگويد، نه حجت خدا، آنها همان حرف را زدند و هم مسئله ولايت و خلافت و امامت را تبيين كردند؛ اما زين العابدين در كوفه داعيه اينكه ما حجت خدا، ولي الله و خليفة اللهايم، اين حرفها را ندارد. در سطح يك سلسله مسائل سياسي و اجتماعي سخن ميگويد.
محور بودن امام سجاد(عليه السلام) دركوفه و شام
در بحثهاي قبل هم ملاحظه فرموديد كه طبق رهبريهاي امام چهارم(سلام الله عليه) فتواها را از امام چهارم ميگرفتند و به قافله ميرساندند، ديگر كسي نميگفت امام سجاد يا عليبنحسين(عليهما السلام) فتوا داد، در همين كوفه بچهها وقتي خواستند بگويند صدقه بر ما حرام است، نميگفتند فتواي برادر ما اين است، فتواي عليبنحسين اين است، ميگفتند «عمتي تقول إن الصدقة علينا حرام»[19] فتواي زينب اين است. هم مسئله معلوم ميشود و هم دشمن مطمئن بود كه كسي به عنوان امام و مرجع تقليد نيست، چون زن كه زمامدار نخواهد بود، هم مطلب روشن ميشود و هم از زبان زينب ميشنيدند، ميگفتند دختر علي(عليه السلام) چنين گفت، نه پسر حسين. اين كارها را تقسيم كرده بودند كه مبادا از زبان حجت حق چيزي شنيده شود. بعد مردم كوفه كه اشك ريختند، گفتند «انا حرب لحربك و سلم لسلمك»[20]، فرمود: «اي القدرة المكره»[21] اگر همانجا درست ميگفتند، امام چهارم باز جريان كربلا را به پا ميكرد و قيام ميكرد. برنامه امام چهارم همان برنامه امام سوم(سلام الله عليه) بود. فرمود شما الآن هم دروغ ميگويد، اگر الآن هم راست بگويد ما همان حرف را داريم. گفتند ما با هر كه تو ميجنگي در جنگيم، با هر كه تو ميسازي در سلميم، فرمود شما خيانت ميكنيد، همان كاري كه با پدرم كرديد، با من هم ميكنيد، اگر بدانم درست عمل ميكنيد، من هم قيام ميكنم. اينچنين نبود كه امام سجاد اهل سكوت باشد، صبر او براي اين بود كه زمينهاي بسازد وگرنه همه اينها قائم به حقاند، قوام به قسطاند و يك برنامه دارند و ديگر هيچ. اين سخن امام سجاد(سلام الله عليه) در كوفه بود، آن هم سخن ذات مبارك زينب كبرا بود، آن هم سخن فاطمه صغريٰ بود كه مردم را روشن كردند. اين اشكها البته طولي نكشيد كه در جريان مختار به ثمر نشست، گوشهاي از اسرار براي اينها حل شد؛ اما به آن قيام نهايي نرسيده است منظور آن است. كه وجود مبارك سالار شهيدان كه دين ممثل و قرآن مجسد است، همان را خواست پياده كند و «الحمد لله» پياده كرد و موفق شد و هيچ شكستي هم نبود و اگر احياناً كسي شكست ميپندارد يا براي آن است كه حق را باطل پنداشت و باطل را حق انگاشت، يا براي آن است كه شكست را پيروزي و پيروزي را شكست توهم كرده است وگرنه اگر كسي حق و باطل را از هم بشناسد، ممكن نيست كه باطل ولو يك لحظه پيروز شود، حق ولو يك لحظه شكست بخورد.
اميدواريم كه خداي سبحان توفيق انس به معارف را به همه ما بيش از پيش مرحمت كند و از ذات اقدس الهي مسئلت ميكنيم كه فداكاريهاي سالار شهيدان را ضامن اجرايي قسط و عدل در سراسر نظام اسلامي قرار بدهد.
عدم تزلزل حضرت سكينه(س) در جريان كربلا
وقتي زينب كبريٰ(صلوات الله عليها) آمد براي توديع و هم چنين ساير اعضاي خانواده هر كدام حرفي داشتند، بچههاي سالار شهيدان البته مقامي داشتند كه حسينبنعلي(عليهما السلام) آنها را به آن مقام رساند و به استناد آن مقام هم آنها را نصيحت كرد، فرمود سفري بسياري سنگيني در پيش داريد و سرمايه اين مسافرت هم آن عزت و استقلال شماست، هرگز شكايت نكنيد، چيزي كه از عظمت شما ميكاهد نگوييد «لا تقول بالاسنتكم ما ينقص قدركم و لا تشكوا استعدوا للبلاء و اعلموا أن الله حافظكم و حاميكم»[22] آماده باشيد حرفي كه شما را كوچك ميكند نزنيد، چيزي كه از مقام شما ميكاهد نگوييد و شكايت نكنيد و مانند آن. در زمان حيات خود سالار شهيدان(سلام الله عليه) فرمود: دخترم سكينه ـ سكينه آن نام اصلي آو را گفتند امينه است و چون از سكينت الهي برخوردار بود، مشهور به سكينه شد ـ «كانت غالب عليها الاستقرار مع الله»[23] يعني اينكه گويا اصلاً او در كربلا نيست، گويا اصلاً كربلا جنگي نيست، گويا اين همه شهدا را نياوردند، گويا لحظاتي بعد اين خيام را آتش نميزنند، گويا لحظاتي بعد اينها را به اسارت نميبرند. اينكه ميبينيد اين دختر هيچ تغيير حال نميدهد «كانت غالب عليها الاستقرار مع الله» او اصلاً در اين عالم نيست؛ لذا اين حادثه سنگين كربلا اين دخترم را متزلزل نكرده است، سايرين البته تلاش داشتند، اشكها ميريختند. اما اين بانو يك حساب ديگري دارد. حالا اين دختر آمده كنار اين بدن، خود زينب كبرا هم آمده كنار اين بدن، آن گريههاي عاطفي البته هست؛ اما بپذيريم كه اينها در يك حدّ ديگرياند و مسرورند، اينها شاكرند نه صابر، نشانه آن اين است كه وقتي كنار بدن بيسر آمد و اين خنجر شكستهها را كنار زد و دست زير اين بدن مطهر بيسر گذاشت، عرض كرد «ربنا تقبل منا هذا المضجع» خدايا، اين قرباني را قبول كن، اين را از ما بپذير؛ يعني ما هم در اين قرباني سهيميم، اگر او شهادت را پذيرفت، ما الآن اسارت را ميپذيرفتيم، ما در اهدايي اين قرباني سهيميم، اين را از ما قبول كن. حالا رو به طرف مدينه كرد يا همانجا وجود مبارك رسول اكرم را زيارت كرد «علي اي حال» عرض كرد كه جداه، اينكه شما فرموديد حسين سفينه و كشتي نجات و چراغ هدايت است،
اين كشتي شكست خورده توفان كربلا است در خاك و خون تپيده ميدان كربلا است[24]
يعني اگر فرموديد او كشتي نجات است، اين كشتي در خون غرق شد «هذا حسين مرمل بالدماء»[25] اين حسين توست، اين همان است كه تو فرمود: «حسين مني و أنا من حسين»[26] اين الآن به خون خودش آغشته شده است، اين همان حسين توست «بالعراق» همين حسين توست و اگر خطاب به عليبنأبيطالب(سلام الله عليه) كرد، شايد حضرت را همانجا ديديد، نه رو در نجف كرد و اگر خطاب به فاطمه زهرا كرد، نه رو در بقيع كرد، شايد همه را همانجا ديديد، اين منظره بود؛ اما نوبت كه به سكينه(سلام الله عليها) رسيد، همانجا ماند «إجتمعت عدة من العراب فجروها عن جسد ابيها»[27] وقتي به كوفه رفتند، با سر بيبدن سخناني دارند، در كربلا با بدن بيسر حرفهاي داشتند، وقتي به سر بيبدن رسيد، عرض كرد «يا هلال لم مستمع كمالا قاله خسفه فابدا غروبها» تو به موقع قيام كردي و به موقع منخسف شدي، آن وقتي كه هلال بودي، زمان امام حسن بود، قيام نكردي، ده سال بعد از امام حسن قيام نكردهاي، وقتي بدر شدهاي و به كمال رسيدهاي، آن وقت منخسف شدهاي، عرض كرد برادر من، ساير سرها و سرهاي سايرين توقعي ندارم، آنها چنين كرامتي ارائه ندادند، تو كه توان حرف زدن داري، تو كه به خوبي سخن ميگويي، اين دخترت كنار من به تو مينگرد «يا اخي فاطمه صغيرت كلمها فقط كان قلبها أن يذوبا»[28] دو جمله با دختركت سخن بگو، اين قلبش از شدت رنج دارد آب ميشود.
روضه درد دل حضرت زينب(س) با سر امام حسين(ع) در كوفه و شام
حسين عزيز، «ما توهمت يا شقيق فؤادي»[29] اي عزيز من كه تو نه تنها پاره تن مني، من هم نيم دل توام، تو هم نيم دل مني، چون ما يك دليم و اين دل نصف شد، يك نصف به اسارت و يك نصف به شهادت. آن شهادتها را ما پيشبيني ميكرديم؛ اما اين منظره را كه سر پسر پيغمبر به نام دين بالاي ني برود، آن هم در شهري كه ما ساليان متمادي در اينجا مدرسه داشتيم، اينجا مسجد داشتيم، ساليان متمادي زينب كبريٰ در اينجا درس ميداد، امير المؤمنين اينجا امام جماعت بود، سخنرانيها كرد، فرمود ما را با شما نبردند، هنوز در همين جا مردم با ما آشنايند، ما به اين مردم ساليان متمادي خدمت كردهايم، اينها ما را از نزديك ميشناسند، ما كه بيگانه نيستيم، ما از دوست ميرنجيم، اينها كه پاي منبر پدر ما بودند، الآن پاي نيزهاند، اينها كه پاي منبر علي بودند، الآن پاي كجاوهاند و من اين را پيشبيني نميكردم، ممكن بود كه اين كار در شام شود؛ اما در كوفه پيشبيني نميكردم، تنها چيزي كه اين دلها را ميتواند پيوند بزند، حرف توست، چند جمله حرف بزن. آيا اين خواستهها عملي شد يا نه، آري چيزي كه خواهر از برادر بخواهد، يقيناً عملي است. اگر وجود مبارك سالار شهيدان فرمود: ﴿أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَبًا﴾[30] اين برابر درخواست همان زينب است، اين حرف را كه همه نشنيدهاند، زينب، فاطمه صغريٰ، امام سجاد و بعضي از خواص شنيدند و بعضي هم طبق معجزه امام شنيدند وگرنه همانها كه نيزه داشتند، نشنيدند، آنها كه پاي سخنراني امام حسين(عليه السلام) قرار داشتند كه نشنيدند، مگر حضرت با زبان ظاهر آيه خواند كه همه بفهمند. يك گروه خاص سخن گفتند و يك گروه خاص هم شنيدند. آنگاه زينب آرام شد، حرف برادر را شنيد و مطمئن شد و اگر سر به كجاوه زد، قبل از شنيدن آن كلام بود «و نتهت جبينها بمقدم المهمل»[31] اين حرفها قبل از جريان دار الاماره بود؛ اما وقتي برادر سخن گفت و به خواسته خواهر جواب داد و اين قلب آرميد، ديگر سخن از بيتابي زينب نبود. وقتي ابن زياد گفت «كيف رايت صنع الله باخيك»[32] كاري كه خدا با برادرت كرد را چگونه ديدي؟ فرمود: «ما رايت الا جميلا»[33] بسيار به ما خوش گذشت، نفرمود چيز بدي نبود. اينهم حجت خداست سادات محترم، عمه شما، زينب كبرا را امام سجاد فرمود: «انت بالحمدالله عالمة غير معلمه فهمت غير مفهمه»[34] اين تصديق ولايت زينب به بيان حجت خدا است، فرمود تو درس نخوانده، عالمي، تو همان نگار به مكتب نرفتهاي، زينب كبرا كه اهل اغراق و مبالغه نيست، وقتي در مجلس كوفه گفتند جريان كربلا را چگونه ديدي؟ فرمود ما اصلاً جزء خوبي نديديم، خيلي به ما خوش گذشت؛ يعني رفتيم دين را زنده كنيم و زنده كرديم و برگشتيم، ما نگران نيستيم، به ما خيلي خوش گذشت. وقتي كه گفت، مثل علي با سجع و قافيه سخن ميگويد، فرمود ما چه كار به سجع و قافيه! سؤال كردي و جوابي هم داديم، قصد قتل زينب كبريٰ را داشت كه جلوي او را گرفتند. بعد گفت آن جوان چه كسي است؟ گفتند عليبنحسين(عليهما السلام) است، گفت عليبنحسين(عليهما السلام) را كه خدا در كربلا كشت، فرمود: «كان لي اخ يسمي عليا»[35] من برادري داشتم، او هم علي نام داشت، او را لشكريان شما كشتند. گفت من ميگويم خدا او را كشت، حضرت فرمود البته هر كس كه ميميرد، جانش خدا را ميگيرد ﴿اللّهُ يَتَوَفَّيٰ اْلأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها﴾[36] مجدداً دستور قتل امام سجاد را كه داد، زينب كبريٰ بر خواست و گفت تا من زندهام اجازه نميدهم. گفت «عجب للرحل»[37] امام سجاد(عليه السلام) به عمه خود فرمود عمه من خودم جواب ميگوييم. به ابن زياد خطاب كرد «او القتل تهدونا»[38] ما را به كشتن ميترساني، كرامت ما به شهادت است؛ ولي يك پيشنهاد ميدهم، اگر جداً قصد قتل من داري، يك محرم براي اين قافله فراهم كن كه اينها را به مدينه برساند. ﴿أَلاَ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ﴾[39].
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] . سورهٴ اسراء، آيهٴ 61.
[2] . سورهٴ كهف، آيهٴ 104.
[3] . سورهٴ طه، آيهٴ 64.
[4] . سورهٴ سبأ، آيهٴ 49.
[5] . سورهٴ سبأ، آيهٴ 49.
[6] . من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 621.
[7] . سورهٴ سبأ، آيهٴ 49.
[8] . بحار الانوار، ج 45، ص 8.
[9] . بحار الانوار، ج 45، ص 8.
[10] . بحار الانوار، ج 45، ص 19؛ اين عبارت نقل به مضمون شده است.
[11] . سورهٴ كافرون، آيهٴ 6.
[12] . بحار الانوار، ج 44، ص 369 ـ 370.
[13] . سورهٴ يونس، آيهٴ 32.
[14] . سورهٴ مائده، آيهٴ 3.
[15] . بحار الانوار، ج 45، ص 108؛ سورهٴ نحل، آيهٴ 92.
[16] . بحار الانوار، ج 45، ص 108.
[17] . سورهٴ نحل، آيهٴ 92.
[18] . بحار الانوار، ج 24، ص 12.
[19] . بحار الانوار، ج 45، ص 114.
[20] . همان، ج 45، ص 112.
[21] . همان، ج 45، ص 112.
[22] . بحار الانوار، ج 45، ص 3؛ كلا نقل به مضمون است.
[23] . ديوان اشعار محتشم كاشاني، ترجيح بندها، شماره 1.
[24] .
[25] . بحار الانوار، ج 45، ص 57؛ لهوف، ص 130.
[26] . بحار الانوار، ج 43، ص 270.
[27] . همان، ج 45، ص 59.
[28] . همان، ص 115.
[29] . همان، ص 115.
[30] . سورهٴ كهف، آيهٴ 9.
[31] . بحار الانوار، ج 45، ص 114.
[32] . همان، ج 45، ص 115.
[33] . بحار الانوار، ج 45، ص 115.
[34] . همان، ص 164.
[35] . همان، ص 117.
[36] . سورهٴ زمر، آيهٴ 42.
[37] . بحار الانوار، ج 45، ص 117.
[38] . همان، ج 45، ص 118.
[39] . سورهٴ هود، آيهٴ 18.