أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ بَارِئِ الْخَلَائِقِ أَجْمَعِين بَاعِثُ الْأَنْبِيَاءِ وَ الْمُرْسَلِين رَافِعَ السَّمَاوَات وَ الْخَافِض الْأَرَضِين وَ الصَّلَاة وَ السَّلامُ عَلَی جَمِيعِ الْأَنْبِيَاءِ وَ الْمُرْسَلِين سَيَّمَا خَاتَمِهِم وَ أَفَضَلِهِم حَبِيبِ إِلَهِ الْعَالَمِين أَبَا الْقَاسِم الْمُصْطَفَیٰ مُحَمَّد صَلَّی اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم وَ عَلَی الْأَصْفِيَاءِ مِنْ عِتْرَتِهِ لَا سِيَّمَا خَاتَمُ الْأَوْصِيَاء حُجَّةَ ابْنِ الْحَسَنِِِِِ الْعَسْكَرِي رُوحِي وَ أَرْوَاحُ الْعالَمِين لَهُ الْفِدَاءُ بِهِمْ نَتَوَلَّی وَ مِنْ أَعْدَائِهِم نَتَبَرَّأ إِلَی اللَّه».
شب بيست و هشتم ماه صفر سال 1440 هجري قمري است و مصادف است با سالگرد رحلت جانگداز رسول مکرّم اسلام که با فقدانش حقيقت وحي و ارتباط آسمان و زمين قطع شده است. او با وجود مبارک خود آثار و ثمرات فوقالعادهاي را براي جهان هستي، خصوصاً عالم انسانيّت فراهم آورد و همچنين ايام سالگرد شهادت حضرت أبا محمد حسن بن علي، امام مجتبيٰ(عليهما آلاف التحية و الثناء) است. به اين ارواح قدسي تقرّب ميجوييم و از دشمنان آنها برائت ميجوييم و خداي عالم را به اين ذوات قدسي سوگند ميدهيم که ـ إنشاءالله ـ همه ما را در مسير ولايت و رسالت قرآن و عترت و اهلبيت عصمت و طهارت قرار بدهد و رضايت بقيت الله الأعظم، حضرت امام عصر را نسبت به همه ما ـ إنشاءالله ـ ساري و جاري بگرداند، به برکت صلوات بر محمد و آل محمد!
جا دارد راجع به پيغمبر گرامي اسلام سخن بگوييم و از عظمت وجودي او و جايگاه و نقش اين حضرت در عالم هستي بيشتر بدانيم که اين آگاهي و شناخت ضمن اينکه خود ذاتاً کمال است، ارادت و محبت ما را نسبت به آن حضرت بيش از پيش خواهد ساخت.
انسان را با جلوههاي آسمانياش ميشناسند. انسانها يا حيات طبيعي و مادي دارند و کمالاتشان را در سطح طبيعت ميتوان جستجو کرد، اين کمالات محدود است، اين علم محدود است، اين تأثير محدود است. خداي عالم ميفرمايد که آن مقداري که بشر علم اندوخته بسيار بسيار ناچيز است.[1] علم و آگاهي که بشر نسبت به هستي دارد، چيزي نيست. حالا اگر فرض بفرماييد دانش گياهشناسي، آبشناسي، خاکشناسي، زمينشناسي، درياشناسي، جانورشناسي، اينها همه را جمع بکنيد؛ مثل اين نورهايي که در خانهها هست در مقابل آفتاب. حالا اگر ما بخواهيم مقايسه بکنيم اين علمهاي که ما داريم فرق نميکند؛ حوزه، دانشگاه، اين علمهاي ما مثل اين چراغهايي است که براي ماشين است، اينها همه را جمع بکنيم، همه را جمع بکنيم، بخواهيم مثلاً مقايسه بکنيم با يک قطعه از نور خورشيد، قابل مقايسه که نيست: ﴿ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْم﴾؛[2] اين نسبت به آنچه که در نظام هستي هست، قابل مقايسه نيست، هفت طبقه آسمان آن هم تازه آسمان دنيا! وقتي خداي عالم در قرآن خود از علم و آگاهي سخن ميگويد: ﴿ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْء﴾؛[3] هيچ امري را در نظام هستي در قرآن ما فروگذار نکرديم که خداي عالم لوح وجود هستي را در حقيقت کتاب لوح محفوظ قرار داده، اينها اصلاً چيزي نيست. ما از عالم دنيا چقدر خبر داريم؟ حالا چه برسد به عالم مثال، عالم عقل، عالم جبروت، عالم ملکوت و ساير عوالم که ميگويند؛ مثلاً نسبت بين عالم دنيا با عالم برزخ مثل نسبت رحم مادر است به عالم دنيا؛ شما رحم مادر را مي بينيد که چقدر محدوده مضيّق و تاريکي است، اين نسبتش با عالم دنيا با اين وسعتش چقدر است؟ نسبت عالم دنيا با عالم برزخ اينگونه است، نسبت عالم برزخ با عالم عقل و قيامت به همين ميزان و تا برسد به عالم الهي، خود حق سبحانه و تعالي که قابل بحث نيست، فراتر از آن است که عقول بشر به او بينديشد. او فوق «بما لايتناهي» است. هيچ محدوديتي را نميشود براي خدا فرض کرد. محدوديت براي خدا يعني نقص، يعني امکان و خدا منزه از هر نقص و امکاني است.
يکي از شاخصههاي انساني علم است، آگاهي و شناخت است. انسانها به لحاظ آگاهي و شناخت چقدر علم دارند؟ چقدر آگاهي دارند؟ فرقي نميکند همه انسانها، غير از آن که دستش به وحي رسيد و با خدا سخن گفت و خدا او را مخاطب قرار داد: ﴿اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الأكْرَمُ ٭ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ ٭ عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ﴾،[4] اين قابل مقايسه که نيست. وقتي آدم کور باشد و نابينا باشد، اين آيات روشن و شواهد بيّن را ـ معاذالله ـ نبيند، طور ديگر حرف ميزند و موضع ميگيرد و اظهار نظر ميکند. اين به لحاظ علم، حالا فقط داريم يک سرفصلي را بيان ميکنيم، ميخواهيم بگوييم که پيامبر گرامي اسلام چه ويژگيهايي و امتيازاتي داشت و آن امتيازات از چه جايگاهي براي آن حضرت رسيد؟ مگر ميشود يک انسان زميني که امّي است درسناخوانده است، خط ننوشته است، اين حد از معارف را بتواند بياورد؟! پيامبر گرامي اسلام که درس نخواند، مکتب نرفت:
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت ٭٭٭ به غمزه مسئله آموز صد مدرّس شد[5]
اين همه علم و آگاهي از کجاست؟! ﴿وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذي أُنْزِلَ مَعَهُ﴾،[6] او کسي است که خداي عالم جانش را و سينهاش را مالامال از حقايق کرد نه علم کاغذي، نه علم کلاسي درس دانشگاه و حوزه که با يک سلسله مفاهيم سر و کار دارد؛ علمي که نور است، علمي که فروغ است، علمي که حقيقت است و باطن است، نه علمي که ظاهر است. علمهايي که ما داريم علمهاي ظاهري است، علمها عرضي است از ما هم گرفته ميشود: ﴿لِكَيْلاَ يَعْلَمَ مِن بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً﴾،[7] شما اگر پرفسور هم باشي، علامه دهر هم باشي، آيت الله العظمي صاحب رساله هم که باشي، اواخر عمر از تو سؤال ميکنند که آقا نماز صبح چند رکعت است؟ نميداند! از دو دوتا چهارتاي ساده سؤال بکنند انسان خود را نميشناسد، زن و فرزندش را نميشناسد: ﴿لِكَيْلاَ يَعْلَمَ مِن بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً﴾، «شيئا» به تعبيري ميگويند نکره در سياق نفي مفيد عموم است؛ يعني هيچ چيزي، يک وقت ميرسد که انسان به هيچ چيزي آگاه نيست، چرا؟ چون اين امر عرضي است؛ مثل يک رنگي که روي ديوار است. ما ذهنمان را با يک سلسله معلوماتي، با يک سلسله مفهوماتي رنگ کرديم. وقتي يک مقدار سن بالا رفت مثل اينکه رنگ روي ديوار وقتي آفتاب بخورد، باران بخورد، اين هم همينطور است. دوتا حادثه انسان ببيند، دوتا اتفاق ناگوار و مصيبت بيايد همهاش انسان از خود فرار ميکند، در را از پنجره تشخيص نميدهد، اين براي اين است که اين علوم عرضي است. اما علمي که انبياي الهي دارند با حقيقت انساني عجين شده، آميخته است و انسان اگر بخواهد به لحاظ حقيقت واکاوي بشود، چيزي جز همين علم و معرفت نيست، نه اينکه انسان هست و با يک سلسله معلومات. اينکه خداي عالم آنها را صاحب «عين اليقين» و «حق اليقين» ميداند: ﴿كَلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقينِ ٭ لَتَرَوُنَّ الْجَحيمَ﴾،[8] اگر شما صاحب عين يقين بوديد، نه علم يقين. علم يقين اگر در مقابل عين يقين قرار بگيرد؛ يعني علوم مفهومي. ﴿كَلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقين﴾؛ اگر شما از دانشهاي سطحي و گذرا عبور کنيد و به باطن علم برسيد، هم اکنون ميتوانيد جهنم و اهلش را و بهشت و اهلش را بيابيد و بشناسيد. يک وقتي از ما سؤال ميکنند از اهل حکمت سؤال ميکنند علم چيست؟ تعريف علم چيست؟ ميگوييم علم صورت حاصله از اشياء «لدي النفس» است، يک صورتي را يک عکس را ما داريم. الآن مثلاً شخص به اين فرش علم دارد، به اين چراغ علم دارد؛ يعني صورتي از اين در نزد اين شخص هست، اينکه علم نيست. وقتي از صاحبان وحي سؤال ميکنيم که علم چيست؟ «الْعِلْمُ نُورٌ يَقْذِفُهُ اللَّهُ فِي قَلْبِ مَنْ يَشَاء»؛[9] علم عبارت است از نورانيت و فروغ و درخششي که در جان و قلب انسانها اين پيدا شده است، حاصل آمده است. خداي عالم که پيامبر خود را معلم قرار داد، معلم فرشتهها؛ يعني کلاس برايشان گذاشت و درس داد؟! آن علمي که براي فرشتگان ميتواند آموزش باشد و تعليم و علم را به همراه بياورد، آن کدام علم است؟ حالا اين يک سرفصل.
يک سرفصل ديگر اخلاق پيغمبر است. اين اخلاق اولاً آن ملکوت و جان انسان را شامل ميشود. ما يک خَلق داريم يک خُلق. اخلاق جمع خُلق است؛ يعني آنچه که در ملکوت و باطن انسان راه پيدا کند. خَلق با خُلق فرقش همين است که خَلق ناظر به ظاهر است و خُلق ناظر به باطن است. اخلاق با ملکوت و باطن انسانها کار دارد. يک وقت است که انساني يک گذشت نسبت به ديگري دارد، اين عمل صالح است، اين رفتار است، اين اخلاق نيست. اخلاق آن است که انسان اگر اهل عفو و گذشت بود همواره در همه موارد بد و خوب نميشناسد. ميگويد مثل باران باش وقتي باران باريد نگاه نميکند اينجا ميخانه است يا اينجا مسجد است، روي سقف هر دو ميآيد. مثل آفتاب باش که نگاه نميکند وقتي که اشراق دارد و نور ميتابد اينجا ميکده است يا آنجا ميخانه است يا آنجا مسجد است، همه را روشن ميکند. انساني که صاحب خُلق کريم شد، اين است.
يک روز پيغمبر گرامي اسلام در مراسم تشييع جنازه انساني شرکت کرد. جنازه را که گذاشتند پايين، يکي از اين آقايان اصحاب پيغمبر گفت يا رسولالله شما نماز نخوانيد بر اين جنازه، او يک آدم فاجري بوده، آدم خوبي نبوده. رسولالله رو کرد به اطراف به اصحاب گفت که آيا کسي از شما شاهد بوده که او يک کار خوب انجام داده باشد؟ يکي از اينها برخاست عرض کرد يا رسولالله! من ديدم ايشان يک شب در راه اسلام نگهباني داد، من ديدم و شاهد هستم. رسولالله فرمود همين کافي است، نماز ميت را بر اين شخص خواند. وقتي نماز خواند، برگشت به اين آقايي که گفته بود اين ميت فاجر است، فرمود: «إنَّكَ لا تَسْأَلُ عَنْ أَعْمَالِ النَّاسِ وَ لَكِنْ تَسْأَلُ عَنِ الْفِطْرَةِ»؛[10] در روز قيامت سؤال نميکنند که چه کردي؟ قبل از اينکه سؤال بکنند که چه کردي، ميگويند که فطرت تو چيست؟ ايمان تو چيست؟ اعتقاد تو چيست؟ اگر اعتقاد سالم و اصيل بود، به اعمال کاري ندارند. «إنَّكَ لا تَسْأَلُ عَنْ أَعْمَالِ النَّاسِ وَ لَكِنْ تَسْأَلُ عَنِ الْفِطْرَةِ»؛ آن ريشه و اعتقاد و باور چه بود، حالا گاهي اوقات آدم ناراحت است يا خوشحال است يا فضايي هست؛ البته انسان بايد مواظب اعمالش باشد، نبايد لغزشي داشته باشد؛ ولي اگر ايمان و بنيانهاي فکري و روحي انسان پاک بود، اگر لغزشي هم داشت، خدا ميآمرزد: ﴿يُكَفِّرَ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ﴾،[11] بناي خدا بر اغماض و لغزشها را پوشاندن است، بناي خدا بر اين است، کسي نبايد به اينها نگاه بکند.
اين اخلاق پيغمبر در اينکه نسبت به افراد چگونه بود، بسيار قابل تعجب و شگفتي است که اين اخلاق در اين حد! يک روز رسول گرامي اسلام لباسي شريف پوشيده بود آمد کنار بيتالله، دارد با خدا راز و نياز مي کند در کنار کعبه، اما اين سران قريش ناجوانمردي کردند، بيادبي کردند و شکمبه شتر را به لباس و بدن پيغمبر گرامي اسلام انداختند که لباس و بدن آلوده شد. حضرت کاري به اينها نداشت، رفت به جلسه حضرت ابوطالب پدر بزرگوار علي بن ابيطالب(عليه السلام) و فرمود ارزش ما در پيش شما چقدر است يا ابوطالب؟ عرض کرد برادرزاده جان چه خبر است؟ چه شده است؟ گفت بله، چنين حالتي را مشرکين انجام دادند، اين جسارت شد. ابوطالب به برادرش، حمزه که انسان سلحشور و شجاع و غيوري بود، گفت شمشير را بگير و برويم. سه نفري رفتند کنار بيتالله و ابوطالب به حمزه دستور داد گفت همين شکمبه را به سر و روي همينها بکش و او اين قدر انسان شجاع و غيور و قدرتمندي بود که اين کار را کرد. بعد ابوطالب عرض کرد، اسم شريف حضرت را و گفت در نزد ما تو بسيار عزيزي، حسب تو و ارزش تو براي ما بسيار گرانقدر است؛ اما خود پيغمبر در مقام برخورد و مواجهه شخصي و حضوري قرار نميگرفت. کريمتر از آن بود که با کسي در اين رابطه برخورد کند. اخلاق کريمانه داشت. «بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَكَارِمَ الْأَخْلَاق».[12] اين اخلاق کريمانه زميني نيست! الآن حداکثر ميگويند اگر کسي به شما بدي کرد شما هم در مقابل، بدي کنيد؛ ولي تعدي نکنيد. به ما در قرآن فرمودند که ﴿فَمَنِ اعْتَدَي عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَي عَلَيْكُمْ﴾،[13] اما اگر اهل احسان و غفران و گذشت باشيد، خدا بيشتر شما را دوست دارد. اگر کسي به شما تعدي کرد، حق مسلّم شما اين است که شما قصاص کنيد؛ اما عفو بکنيد، بهتر است: ﴿وَ الصُّلْحُ خَيْرٌ﴾.[14] شما فرهنگ قرآن را با فرهنگ آشتي، صلح، دوستي، محبت، گذشت و مانند آن ميبينيد. اگر مسئله احياناً قصاص و حدود مطرح است، براي اينکه نظم اجتماعي شکل بگيرد. اگر حدود نباشد، تعزيرات نباشد و احکام قضايي اسلام نباشد، جامعه اسلامي و آن اجتماع، نظام اجتماعيشان مختل ميشود؛ مثل اينکه امروزه قوانين در دنيا حاکم است. اسلام ميخواهد جوامع در کنار هم باشند، نظم اجتماعي و بنيانهاي اجتماعيشان استوار باشد؛ اما به لحاظ شخصي اگر گذشت بکند، عفو بکند، اين را خداي عالم بيشتر دوست دارد.
پس يک نظام فردي داريم و يک نظام اجتماعي. نظام اجتماعي نميتواند از اين قوانين قهريه و قضاييه منزه باشد و اينها را نداشته باشد؛ ولي وقتي به مسئله شخصي و فردي رسيديم، اخلاق و کرائم اخلاقي و صفاياي اخلاقي به عنوان يک ارزش انساني و قِيم شناخته ميشود. اين ارزشها از کجا ميآيد؟ که به ما فرمودند بدي را نه تنها با بدي جواب ندهيد، نه تنها با بدي خوبي؛ بلکه به بهترين وجه جواب بدهيد: ﴿ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ السَّيِّئَةَ﴾،[15] اگر با بدي روبهرو شديد به لحاظ فردي، به لحاظ اجتماعي و حکومتي امر ديگري است. به لحاظ فردي اگر کسي به شما بد کرد، شما به بهترين وجهي آن را پاسخ بدهيد. اين از کجا ميآيد؟ اين دستور از چه کسی، از کدام منبعي به ما ميگويد؟ ما در زمين، در طبيعت، در بين بشر چنين منطقي را ميتوانيم داشته باشيم؟! اينکه فرمود: «إني بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَكَارِمَ الْأَخْلَاق»، خداي عالم مرا مبعوث کرد تا من مکرمتهاي اخلاقي را در جامعه منتشر کنم و جامعه را به اين حقايق آشنا کنم که انسانها کريم بشوند. آقا! واژه کرامت عاليترين واژهاي است که در فرهنگ ديني هست. علم، کريمانه؛ اخلاق، کريمانه؛ ادب، کريمانه؛ حُسن خُلق، کريمانه؛ هر کاري را که انسان ميخواهد انجام بدهد، وقتي در عاليترين و کاملترين شکل انجام ميدهد که ضعفي و نقصي در آن وجود نداشته باشد، ميشود کاري کريمانه.
شما مثلاً علم را به ديگري ميآموزي، ميشوي معلم؛ اما اگر در کنار علم حلم نباشد، بردباري و صبوري نباشد، سؤال ميکند انسان جواب ميدهد؛ ولي بيحوصله و کمحوصله، اين نميتواند علم کريمانه باشد؛ مثلاً کسي غذا به ديگري ميدهد، اطعام ميکند؛ اما اطعام کجا و اکرام کجا! اين منطق که ميفرمايد: «أَكْرِمِ الضَّيْفَ وَ لَوْ كَانَ كَافِراً»؛[16] مهمان اگر کافر هم باشد نه تنها او را اطعام بکن؛ بلکه او را اکرام بکن دستش را بشوي! کفشش را جفت کن «أَكْرِمِ الضَّيْفَ وَ لَوْ كَانَ كَافِراً». اين از کجاست؟ اين را بشر ميتواند بفهمد؟! مثلاً ما اگر باشيم و وحي نباشد، پيغمبر نباشد، از اين جلوههاي آسماني نداشته باشيم، اين حرفها را ميفهميم که يعني چه؟! «أَكْرِمِ الضَّيْفَ وَ لَوْ كَانَ كَافِراً». مهمان حبيب خداست. چقدر اين دين عزيز است! چقدر اين دين شيرين است! اين ضيافت و مهماني که ـ متأسفانه ـ فرهنگش از جامعه ما دارد رخت برميبندد، اين چقدر محبتها را ميآورد. وقتي مهمان وارد منزل ميشود، خوبيها را و زيباييها را ميآورد و وقتي از خانه خارج ميشود، بديها را با خود ميبرد. اين همه توصيههاي حکيمانه و سخنان گرانقدر در باب اينگونه از امور و شئون اجتماعي و انساني و اخلاقي، اينها رهآورد وحي است اينها رهآورد رسالت و نبوت رسول گرامي اسلام است، اينها دسترنج پيغمبر است. امروز ميگويند بشر سؤال ميکند، سؤال بشر امروز اين است که پيغمبر چه نقشي براي جامعه دارد؟ شما هم ميگوييد پيغمبر، آدم خوب، آدم اخلاقي، براي ما چکار کرده؟ به ميزاني پيغمبر براي ما ارزش دارد که در حيات اجتماعي ما و انساني ما و اخلاقي و تربيتي ما نقش داشته باشد، آيا پيغمبر اينگونه عمل کرد؟ بلکه همه کارها و همه شئون پيغمبر در اين راه بود. دلسوزي براي اينکه تکتک انسانها ايمان بياورند. همين ابوجهل و ابولهب که در حد عموي پيامبر گرامي اسلام بودند چقدر با خشونت دروغگويي اينها چقدر دلسخت بودند و قسيالقلب بودند و مسير قساوت قلب را و شقاوت را طي ميکردند. آن قدر کار سخت بود که خداي عالم درباره ابولهب سورهاي نازل کرد و اينگونه اين انسان خبيث و آلوده را به بدي معرفي کرد، بيان قرآن و ادب قرآن اين نيست، اصلاً ﴿تَبَّتْ يَدا أَبي لَهَبٍ وَ تَبَّ﴾[17] با فرهنگ الهي و اينها سازگار نيست؛ اما آن قدر خباثت اين شخص زياد بود، آن قدر پيغمبر را آزردهخاطر کرد که سورهاي نازل شد: ﴿تَبَّتْ يَدا أَبي لَهَبٍ وَ تَبَّ ٭ ما أَغْنى عَنْهُ مالُهُ وَ ما كَسَبَ﴾.[18] خدا در قرآن ميفرمايد که شما پيغمبر را اذيت نکنيد، وقتي که خانه پيغمبر مهماني رفتيد، غذا خورديد، زود ترک کنيد. پيغمبر رويش نميشود به شما بگويد که من آزار ميبينم، بس است، اينجا جاي گفتگو و گعده نيست؛ ولي خداي عالم از حق، حيايي ندارد، به صورت صريح ميگويد: ﴿فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا﴾؛[19] وقتي که غذا خورديد، بلند شويد برويد، اينجا جاي گفتگوي با پيغمبر نيست، پيغمبر مثل يک فرد عادي نيست که بنشيند با هر کسي حرف بزند، بخندد و گفتگو کند. او هر لحظه نواي آسماني و سروش غيب الهي به جان دلش هست، او جاي ديگري هست. بله، با شما ميآيد و ميرود، رفيق شما هست، با محبت برخورد ميکند؛ اما شما ادب را داشته باشيد. وقتي ميخواهيد پيغمبر را صدا بزنيد، اين پيغمبر مثل يک فرد عادي ديگري نيست، همانطوري که خودتان را صدا ميزنيد، بگوييد پشت در خانه پيغمبر همانطوري صدا بزنيد بگوييد يا فلان![20] وقتي که پيغمبر اخلاق انساني و الهي را براي آنها آورد، اصلاً اينها در اين فضا نبودند، وقتي به منزل يکديگر ميخواستند بروند: «يدقون بأناملهم» با سرانگشتهايشان دقّالباب ميکردند قبلاً دري نبود، خانهاي به اين صورت نبود، همينطوري وارد ميشدند؛ اما اخلاق پيغمبر به آنها رسيد که «يدقون بأناملهم» با سرانگشتانشان در خانه را ميزدند. اين فرهنگ را اين اخلاق را پيغمبر به جامعه انساني ارزاني داشت. اين زميني نيست، اين چيزي نيست که مثلاً حالا اين هفت ميليارد بشر بنشينند، بيايند بگويند که ما بخواهيم بدي را با نحو أحسن از خوبي و زيبايي جبران بکنيم، اصلاً ميشود؟! ﴿ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ السَّيِّئَةَ﴾ و اخلاق کريمانه و اينکه انسان در مقابل دشمنيها و عداوتهايي از جنس ابولهب و ابوجهل که در نهايت قساوت بودند، اينها جزء با اخلاق کريمانه پيغمبر هيچ کسی نميتوانست: ﴿وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَليظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ﴾؛[21] پيامبر آن قدر نرمجان و آسان بود و روانِ رواني داشت که احدي از او رنجيده خاطر نميشد. با شخص پيغمبر حرف نداشتند؛ اما با اعتقادات او در جنگ بودند.
يک روز همين سران قريش آمدند خانه ابوطالب گفتند ما از دست اين برادرزادهات خسته شديم، ما را نجات بده. گفت صبر کنيد من به او بگويم بيايد ببينيم چه ميگويد. حضرت ابوطالب پيغام فرستاد، رسول گرامي اسلام آمد و ديد که همه اين کفار قريش نشستند، فقط ابوطالب در بين اينها انسان موحد است؛ لذا وقتي خواست سلام بکند گفت: ﴿وَ السَّلامُ عَلي مَنِ اتَّبَعَ الْهُدي﴾؛[22] ديد همه اينها مشرک هستند، همه اينها دشمن هستند، همه اينها بارها و بارها سخن پيغمبر را شنيدند، انکار کردند، تکذيب کردند، با پيغمبر مواجهه تند و بد و خشني داشتند. پيغمبر وقتي اينها را نگاه کرد، خواست سلام بکند، فرمود: ﴿وَ السَّلامُ عَلي مَنِ اتَّبَعَ الْهُدي﴾؛ درود و سلام بر آن کسي که از هدايت تبعيت کند.
بعد ابوطالب عرض کرد که اينها سران قريش هستند، آمدند ميگويند که حرفهاي شما برايشان سخت است. رسولالله فرمود که من ميتوانم همه اينها را به حدي از اوج و قدرت برسانم که اينها بر گُرده جهان و همه انسانها بتوانند غالب بشوند، همه را تسخير خودشان بکنند. گفت چطور؟ گفت فقط کافي است يک کلمه را بگوييد، يک جمله را شما بگوييد همه شما را بر جهان و جهانيان حاکم ميکنم. همين ابوجهل گفت که اين جمله چيست؟ گفت همين جمله را بگوييد: «لا اله الا الله»، جز خدا معبود ديگري نيست. همهشان با غيظ بلند شدند گفتند: ﴿ما سَمِعْنا بِهذا﴾،[23] ما تا قبل اين را نشنيده بوديم، ﴿إِنْ هذا إِلاَّ اخْتِلاقٌ﴾؛[24] اين جزء دورغ چيزي ديگر نيست، بلند شدند و رفتند.
اين دسته از انسانها فوقالعاده خشن بودند، فوقالعاده دشوار بودند. به هر حال يا حکمت است، يا موعظه است، يا پند و اندرز است، يا فاميلي و رفاقت است؛ يا ضابطه است يا رابطه است، به هيچ وجهي اينها آدم نميشدند. اينکه شما ميبينيد خدا غيظ کرده و او را اينطور خطاب کرد: ﴿تَبَّتْ يَدا أَبي لَهَبٍ وَ تَبَّ﴾، دأب خدا اين نيست، از بس اين قساوت و شقاوت و نگونبختي در اين انسان تيرهدل زياد بود و آنقدر پيغمبر را ناراحت کرد که خدا به غيظ و غضب درآمد، مرگ باد بر ابولهب، ﴿وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ ٭ في جيدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ﴾.[25] با اين دسته از افراد پيغمبر گرامي اسلام روبهرو بود، ولي با نرمخويي. اين را نميشود گفت بشري است، اين قطعاً هيچ بشري هيچ بشري! موساي کليم با اين همه زحمت رفت کوه طور به برادرش گفت که ﴿هارُونَ اخْلُفْني في قَوْمي وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبيلَ الْمُفْسِدينَ﴾؛[26] هارون برادر بزرگوار! در بين مردم باش در جامعه و هدايتشان کن مبادا! وقتي برگشت ديد که قوم منحرف شدند با عصبانيت با برادرش هارون برخورد کرد. او هم پيغمبر بود. برادر جان چرا اينطوري ميکني؟! اينها حرف مرا گوش نکردند. اين عصبانيت موساي کليم بود. پيغمبر کجا و اينها کجا!
در جنگ اُحد وقتي اين همه آسيب به پيغمبر زده شد و اين همه از دوستان و اصحاب حمزه سيد الشهدا به شهادت رسيد و قوم داشتند فرار ميکردند، رسول گرامي اسلام آمد بر بالاي بلندي عرض کرد: خدايا «إِنَّ قَوْمِي لَا يَعْلَمُون»؛ اينها را خدايا عذاب نکن، اينها نميدانند، اينها جاهل هستند. مگر انسان ميشود چنين چيزي، چنين کرامتي؟! اينها از ملکوت گذشته، از همه چيز گذشته است، اين با همه دشمني سراپاي حضرت خون زخم جراحت، اين همه شهيد و کشته، ميآيد بالاي بلندي: «إِنَّ قَوْمِي لَا يَعْلَمُون»، اينها را مؤاخذه نکن!
به هر حال چنين پيغمبري، با چنين عظمتي، با چنين جايگاه و چنين قدرتي. ما چقدر از پيغمبر دوريم، چقدر فاصله داريم، بين ما و پيغمبر بالاتر از زمين تا آسمان فاصله است. رشحاتي از او هم ـ متأسفانه ـ در جامعه کمتر ديده ميشود. اين جلسهاي است که به نام شب رحلت پيامبر گرامي اسلام شما شاهد هستيد. درود خدا و سلام خدا بر شما که همت فرموديد و اهتمام داشتيد!
من يک جمله هم عرض مصيبت و ذکر مصيبت کنم. زهراي مرضيه(سلام الله عليها) فقدان پدر براي ايشان بسيار سخت بود. او تمام وجودش رحمت «رحمة للعالمين» بود و محبت پدر را هم در باب خودش ميديد، ميدانست. وقتي متوجه شد که رسول گرامي اسلام دارد رخت عزيمت ميپوشد و رحلت ميکند، گريه امانش نميداد. در همين حال درِ خانه پيغمبر را زدند. کيستي؟ انسان غريبي هستم، سؤالي از پيغمبر دارم. حضرت زهرا(سلام الله عليها) پشت در فرمود برگرد، پيامبر مريض و بيمار است، نميتواند جواب بدهد. بعد از مدتي دوباره درِ خانه را زدند. کيستي؟ از محضر پيغمبر يک سؤال دارم. اينجا رسول گرامي اسلام فرمود دخترم زهراجان آيا ميداني پشت در کيست؟ اين برادرم حضرت عزرائيل است که تا الآن از احدي اجازه نگرفته است و از اين به بعد هم تا روز قيامت اجازه نخواهد گرفت. فقط به حرمت پدرت از شما دارد اجازه ميگيرد. در را باز کن او وارد شود. اين خبر براي زهراي مرضيه بسيار سخت و ناگوار بود و اشک و گريه، حضرت را امان نميداد. رسول گرامي اسلام دخترش زهرا را صدا کرد کنار آورد و فرمود که اول کسي که بعد از من به من ملحق ميشود، تو هستي، زهرا جان نگران نباش و اين عامل آرامش و طمأنينه زهرا شد.
نَفْسِي عَلَی زَفَرَاتِهَا مَحْبُوسَةٌ ٭٭٭ يَا لَيْتَهَا خَرَجَتْ مَعَ الزَّفَرَات
لَا خَيْرَ بَعْدَكَ فِي الْحَيَاةِ وَ إِنَّمَا ٭٭٭ أَبْكِي مَخَافَةَ أَنْ تَطُولَ حَيَاتِي[27]
اين اشعاري است که به زهراي مرضيه منسوب است. ميگويد جانم و نفسم با سختيها با رنجها با مصيبتها و دردها همراه است. «نَفْسِي عَلَی زَفَرَاتِهَا مَحْبُوسَةٌ»؛ اين جان من در سينه من محبوس شده، اين جانم با اندوه و غم هجران پيغمبر در اين سنه محبوس است، اي کاش خدايا اين جان مرا آزاد کني و اين مصيبتها را «يَا لَيْتَهَا خَرَجَتْ مَعَ الزَّفَرَات ـ لَا خَيْرَ بَعْدَكَ فِي الْحَيَاة»؛ اينجا حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پدر بزرگوارش خطاب ميکند: «لَا خَيْرَ بَعْدَكَ فِي الْحَيَاة»، زندگي کردن بعد از تو معنايي ندارد، من فقط گريهام براي آن است که «أَبْكِي مَخَافَةَ أَنْ تَطُولَ حَيَاتِي»، ميهراسم که حيات و زندگيام بعد از رحلت پيغمبر طولاني شود.
«أَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي القَومِ الظَّالِمين»،[28] ﴿وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُون﴾.[29]
«نَسْئَلُك اللَّهُم وَ نَدْعُوك بِاسْمِكَ الْعَظِيمِ الْأَعْظَمِ الْأَعَزِّ الْأَجَلِّ الْأَكْرَم يَا اللَّه ... يَا رَحمٰن يَا رَحيم»!
بار الها گناهان ما را ببخش و بيامرز!
اين قليل توسلات و عرض ارادتها را از همگان از جمع حاضر برادران و خواهران بانيان و واقفان و زحمتکشان، به أحسن وجه قبول بفرما!
ذخيرهاي براي عالم قبر و قيامت همه ما، قرار بده!
توفيق و عبادت و اطاعت و بندگي از ما، سلب مفرما!
خدايا همه ما را تحت لواي رسول مکرّم اسلام در صحراي محشر، محشور بفرما!
آن حضرت را به با بالين ما در شب اول قبر، برسان!
ولايتش را همواره در دل و جان ما، مستقر بفرما!
توفيق زيارتش در دنيا و شفاعتش در آخرت، نصيب همه ما برگردان!
دنيا را اکبر همّ ما، قرار مده!
خدايا مرضاي مسلمين، لباس عافيت بپوشان!
مشکلات را از جوامع اسلامي و جامعه ما، مرتفع بفرما!
ارواح مؤمنين و مؤمنات، گذشتگان از اين جمع، آنهايي که در اين تکيه و بيرون آرميدهاند، در جوار رحمت اين امامزاده بزرگوار، ارواح طيبه شهدا و روح عالي امام امت را با ارواح انبيا و اوليايت، محشور بفرما!
قلب مقدس آقايمان، مولايمان، امام زمانمان را از همه ما، راضي و خرسند بدار!
«بالنبي و آله و عجل اللهم تعالي في فرج مولانا صاحب الزمان»
[1]. سوره اسراء، آيه85؛﴿وَ ما أُوتيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَليلا﴾.
[2]. سوره نجم، آيه30.
[3]. سوره انعام، آيه38.
[4]. سوره علق، آيات3 ـ 5.
[5]. غزليات حافظ، شماره167.
[6]. سوره اعراف، آيه157.
[7]. سوره حج، آيه5.
[8]. سوره تکاثر، آيات۵ و۶.
[9]. مصباح الشريعة, ص16.
[10]. شعب الإيمان للبيهقي روايت3981.
[11]. سوره فتح، آيه5.
[12]. مجمع البيان، ج10، ص500.
[13]. سوره بقره، آيه194.
[14]. سوره نساء، آيه128.
[15]. سوره مومنون، آيه96.
[16]. جامع الأخبار(للشعيري)، ص84.
[17]. سوره مسد، آيه1.
[18]. سوره مسد، آيه1 و2.
[19]. سوره احزاب، آيه53.
[20]. سوره نور، آيه63؛ ﴿لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً﴾.
[21]. سوره آلعمران، آيه159.
[22]. سوره طه، آيه47.
[23]. سوره ص، آيه7.
[24]. سوره ص، آيه7.
[25]. سوره مسد، آيه4 و5.
[26]. سوره اعراف، آيه142.
[27]. مناقب آل أبي طالب عليهم السلام(لإبن شهرآشوب)، ج1، ص240.
[28]. بحار الأنوار(ط ـ بيروت)، ج52، ص289.
[29]. سوره شعراء، آيه227.