اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
«الحمد لله ربّ العالمين بارئ الخلائق الأجمعين رافع السماوات و خافض الأرضين و صلّي الله علي جميع الأنبياء و المرسلين سيّما خاتمهم و أفضلهم محمد و أهل بيته الطيبين الطاهرين بهم نتولّي و من أعدائهم نتبرئ إلي الله»
مروري بر بحث تحليل علل قيام سالار شهيدان
بحث در تحليل نهضت سالار شهيدان حسينبنعلي(سلام الله عليهما) بود، چون فعل معصوم، مانند قول و تقرير معصوم بايد تفسير شود، زيرا حجت حق است و بهترين مفسر براي روش معصوم گفتار همان معصوم است. سالار شهيدان(سلام الله عليه) در تبيين قيامش اينچنين فرمود: من هدفي جز اصلاح جامعه ندارم و راه اصلاح جامعه هم امر به معروف و نهي از منكر است و كيفيت امر به معروف و نهي از منكر را هم بايد از سيره جد و پدرم(سلام الله عليهما) فرا گرفت[1] و اين سخن حق است و من مدافع حقم، هر كس بپذيرد، حق اوليٰ بالقبول است و هر كس نپذيرد، من صبر ميكنم؛ يعني پايداري و استقامت را رها نميكنم. معلوم ميشود آن كسي كه براي اجراي حق حاضر به جهاد نيست، اهل صبر نيست و سالار شهيدان فرمود اگر كسي سخن مرا نپذيرفت، من صبر ميكنم؛ يعني با استقامت اين روش را ادامه خواهم داد.
روش امام حسين(عليه السلام) در بيان حق بودن قيام خود
آنگاه ميرسيم به راههايي كه حضرت در اين ميان طي كرد، ميبينيم آياتي كه ميخواند آياتي است كه يك مجاهد و مبارز عليه طغيانگر عصر خود قرائت ميكرد، يا آيات موساي كليم را ميخواند كه در مقابل فرعون به نبرد برخواست، يا آيات يحياي شهيد را ميخواند كه براي قداست هدف سر داد، يا هنگام خروج از مدينه و ورود به مكه آياتي كه مربوط به جريان موساي كليم است را قرائت ميكند ﴿فَخَرَجَ مِنْها خائِفًا يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّني مِنَ الْقَوْمِ الظّالِمينَ﴾[2] وقتي وارد مكه شد ﴿وَ لَمّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسي رَبّي أَنْ يَهْدِيَني سَواءَ السَّبيلِ﴾[3] وقتي هم كه به كربلا نزديك ميشود «ألا إن من هوان الدنيا أنه اهدي رأس يحييٰبنزكريا إلي بغي من بغايا بني اسرائيل»[4] اين شعار بين راه و زمزمه سفر حضرت كه جريان موسيٰ و يحييٰ(عليهم الصلوة) است، بيانگر راه آن حضرت است. آيات قرآن فراوان است؛ اما آن آيهاي را كه يك مبارز عليه طاغوت ميخواند، حسينبنعلي(عليهما السلام) قرائت ميكند، آن جرياني كه مربوط به ايثار سر در راه خداست، آن جريان را بازگو ميكند؛ وقتي هم وارد مكه شد، ابن زبير در كنار كعبه متحصن شد، مشغول طواف و زيارت و نماز شد كه از اين راه چهره مردمي پيدا كند، به عنوان اينكه من زائر بيت و نمازگزار كعبه هستم، يك محبوبيت كاذبي فراهم كند تا بتواند عليه طغيانگران اموي بشورد.
علت عدم دعوت عبدالله بن زبير در قيام امام حسين(عليه السلام)
حسينبنعلي(عليهما السلام) معتقد است نه با باطل ميتوان كار كرد و نه با اختلاط حق و باطل ميتوان به هدف رسيد. براي نيل به هدف يك راه دارد و آن صراط مستقيم است، نه باطل به مقصد ميرسد و نه حق به علاوه باطل راهگشاست، چون باطل قبل از اينكه به ديگري خدمت كند، رخت بر ميبندد ﴿فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً﴾[5] لذا ابن زبير را به سمت خود دعوت نكرد و از موقعيت سياسي ابن زبير هم استفاده نكرد، با اينكه ابن زبير عليه حكومت وقت به مبارزه و قيام برخواست و ميتوانست كمكي به حسينبنعلي(سلام الله عليه) كرده باشد؛ ولي همان بياني كه حضرت به عبداللهبنحرّ جوفي فرمود: ﴿وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُدًا﴾[6] ما از انسان گمراه كمك نميگيريم[7]، با همان روش ابن زبير را هم نپذيرفت؛ لذا يكي از بدترين دشمنان حضرت خود ابن زبير بود، زيرا ابن زبير ميخواست يزيدي برود و يزيد ديگر بيايد، حسينبنعلي(عليهما السلام) ميخواست يزيدي برود و حسين بيايد؛ بين اين دو طرز تفكر فرقهاست، ابن زبير مردم را به خود دعوت كرد و حسينبنعلي(سلام الله عليه) مردم را به خدا دعوت ميكرد؛ لذا بين اين دو فكر فاصلههاي زياد است. مرحوم ابن بابويه قمي(رضوان الله عليه) نقل ميكند: مسئله قداست امام و ولايت رهبر به قدري مهم است كه اگر كسي امام زمان خود را ياري نكند و به كعبه متحصن شود، خدا او را امان نخواهد داد؛ يعني همان خدايي كه جلو اصحاب فيل را گرفت و با طير ابابيل به حيات ابرهه خاتمه داد، همان خدا صبر كرد و اجازه داد كه نمايندگان عبدالملك مروان كوه ابوقبيس را تسخير كنند و منجنيق بر بالاي كوه ابوقبيس نصب كنند، از همانجا با سنگهاي بزرگ كعبه را ويران كنند و ابن زبير را دستگير و اعدام كنند. همان خدايي كه اجازه نداد كعبه آسيب ببيند و اصحاب فيل را با طير ابابيل طرد كرد، همان خدا اجازه ميدهد كسي كه حسينبنعلي(عليهما السلام) را ياري نكرد، اگر به درون خانه او هم پناهنده شود، بيپناه برگردد. اين خانه سنگ و گل است، طبق حوادث فراواني ويران شده، با سيل خراب شده، با گذشت روزگار خراب شده، سنگي است روي سنگ و دوباره ميسازند؛ اما وليّ الله و امام انساني نيست كه بشود او را مانند افراد ديگر به حساب آورد يا اگر او نبود، ديگري آن خلأ را پر كند، لذا خدا به ابن زبير امان نداد، كعبه را هم با سنگهاي كوه ابوقبيس خراب كردند و ابن زبير را دستگير كردند[8]، دوباره كعبه ساخته شد. ابرهه آمد كه كعبه را ريشه كن كند و اينها نخواستند كعبه را ريشه كن كنند، خواستند ابن زبير را دستگير كنند و كردند؛ لذا حضرت ابن زبير را نپذيرفت، چون ميدانست كه نه با باطل ميتوان كار كرد و نه از باطل ميتوان كمك گرفت. همواره باطل خود را در كسوت حق ارائه ميدهد تا بتواند كاري انجام بدهد، چون مردم اگر چهره اصيل باطل را بشناسند، به آن اعتنا ندارند. باطل ميكوشد خود را به لباس حق در آورد تا مردم را بفريبد.
روشهاي فريب مردم با جعل بدل در مقابل واقعيات
در دنيا خداي سبحان انحاء فريب را طرح كرد و فرمود خدا ربّ راستين مردم است، در مقابل اين ربوبيت، ربوبيت نيرنگ و فريب طرح شد، عدهاي گفتهاند ما نيازي به ربّ نداريم، وقتي ديدند تفكر ربوبيت در جامعه جا افتاد، به اين فكر بودند كه ربّ بدلي و جعلي بسازند، سخن از ﴿أَنَا رَبُّكُمُ اْلأَعْليٰ﴾[9] مطرح شد، اين ربوبيت باطل فرعون در چهره ربوبيت راستين به مردم ارائه داده شد، خدا ربّ است بالاصالة، فرعون ربّ است بالباطل، اين باطل به عنوان اينكه من «رب» هستم، خود را بر مردم تحميل كرد. در عالم داعيه ربوبيت دروغين هم ميسّر است. از مرحله ربوبيت و پرورش خدا كه تنزّل كنيم، نوبت به مقام نبوت و رسالت ميرسد، طاغيان روزگار تا ميتوانند منكر وحي و رسالت و عصمت ميشوند. وقتي ديدند انبيا با كوششهاي پيگير مسئله وحي و رسالت و عصمت را در اذهان جا انداختند و جامعه تفكر وحي و رسالت را پذيرفته است، طاغيان زمان به فكر جعل «متنبّي» افتادند؛ لذا سلسله «متنبيان» كمتر از سلسله انبيا نيست. در هر عصري كه يك پيامبر از طرف خداي سبحان مأمور شد، چند صباح بعد از آن يك «متنبّي» هم ظهور كرده است. در كنار هر ملتي يك نحلت است و در كنار ملل، نحل هست، در كنار اديان حق، اديان جعلي و باطل است، در برابر «نبوت» «تنبي» است؛ اين دو مطلب. از مرحله نوبت به رسالت كه تنزّل كرديم، نوبت به مقام خلافت ميرسد. در مقابل خلافت راستين خلافت جعلي و نيرنگ مطرح است؛ يعني اگر امير المؤمنين(سلام الله عليه) به عنوان خليفه رسول الله بود، طولي نكشيد كه عدهاي به عنوان خلفاء رسول الله مطرح شدند، نامههايي كه مينوشتند، ميگفتند اين نامهاي است از طرف خليفه رسول الله به مردم. مسئله خلافت بالاصالة هم دچار خلافت جعلي شد؛ اين سه مرحله. از مرحله خلافت و امامت كه گذشتيم، نوبت به مقام علما و روحانيت و دانشمندان مذهبي و مانند آن ميرسد كه اينها وارثان انبيايند، حرفهاي انبيا را ميتوانند بفهمند و حرفهاي انبيا را ميتوانند عمل كنند و حرفهاي انبيا را ميتوانند به عنوان حفظ امانت به جامعه ارائه بدهند، تا ممكن است ميگويند اسلام منهاي روحانيت و اگر اين فكر جا نيافتاد، علماي درباري و وعاظ السلاطين ميتراشند تا جاي علماي راستين را بگيرند، تا ميتوانند ميگويند ما نيازي به عالم مذهبي نداريم و اگر در اين تز موفق نشدند، علماي درباري ميتراشند كه دربار را به عنوان مركز قداست بپذيرند و آنها را هم به عنوان اولوا الامر به مردم معرفي كنند؛ اين چهار مقطع. از مرحله علما و دانشمندان مذهب كه تنزّل كرديم، نوبت به مؤمنين عادي ميرسد، تا ميتوانند ايمان را ارتجاع ميدانند و اگر نتوانستند با اين فكر موفق شوند، ايمان را صورتاً ميپذيرند و ميگويند ايمان چيز خوبي است و مؤمن محترم است؛ ولي ما مؤمنيم، نه شما. اين همان چهره منافقانه منافقين است. كار منافق اول مبارزه با ايمان و مؤمن را طرد كردن است. وقتي با اين راه موفق نشد، ايمان را صورتاً پذيرفت و مؤمن را صورتاً تقديس كرد، منتها گفت شما مؤمن نيستيد، ما مؤمنيم. در نشئه طبيعت فريب ميسر است، نيرنگ ممكن است. دنيا از آن جهت كه جاي باطل و نيرنگ است، نه در مقابل ربوبيت خدا ديگران ساكت نشستهاند، نه در مقابل نبوت انبيا آرام شدند، نه در مقابل خلافت خلفاء رسول الله ساكت شدند، نه در مقابل علما و روحانيت اصيل آرام شدند و نه در مقابل ايمان مؤمنين.
استفاده امويان از جعل بدل در مقابل واقعيات براي فريب مردم
همواره بدلي و جعلي ساختن ميسر است؛ لذا امويان تا قبل از فتح مكه جزء پرچمداران شرك بودند كه اصلاً مسئله قرآن و معاد را نميپذيرفتند. بعد از فتح مكه هم منافقانه خود را در حوزه اسلام وارد كردند. لحظهاي دودمان ننگين اموي ايمان نياورده بودند. اينها قبل از فتح مكه كافر بودند و بعد از فتح مكه هم منافق محض؛ لذا امير المؤمنين(سلام الله عليه) فرمود من چندين بار با پرچمداران اين پرچم جنگيدم، قبل از فتح مكه به عنوان شرك با ما ميجنگيدند، بعد از فتح مكه هم به عنوان منافق با ما ميجنگند. تمام سخنرانيهاي امويان به نام خدا، با دستور تقوا، پرهيز از گناه و مانند آن شروع ميشود[10]. شما وقتي نامههايي كه بين امير المؤمنين(سلام الله عليه) و معاويه(عليه اللعنة) رد و بدل ميشود را ميخوانيد، اگر در اوائل امر باشد و كارشناس ادب و فصاحت نباشيد، براي شما سخت است كه تشخيص بدهيد اين نامه براي عليبنأبيطالب(عليه السلام) است، يا براي معاويه. همانطور كه امير المؤمنين مينوشت نامهاي است از عبد خدا، خليفه رسول الله به معاويه و بعد اين نامه با تقوا و پرهيز از مظاهر نيرنگ دنيا شروع ميشد نامههاي امويان هم اينچنين بود. نامهاي كه از معاويه براي عليبنأبيطالب(عليه السلام) نوشته ميشد، اين بود: اين نامهاي است از بنده خدا، خليفه رسول الله، معاويةبنابي سفيان به عليبنأبيطالب(عليه السلام)، آنگاه در آغاز نامه حضرت را به تقوا سفارش ميكرد و ميگفت علي از خدا، جهنم و مرگ بترس، با تقوا و پرهيزكار باش و مانند آن. اينها نامههاي اموي در برابر نامههاي علوي است؛ يعني اگر كسي بخواهد با الله بجنگد، جز از راه ﴿أَنَا رَبُّكُمُ اْلأَعْليٰ﴾[11] ميسر نيست و اگر كسي نظير مسيلمه بخواهد با رسول الله بجنگد، جز داعيه نبوت چيزي حربه او نيست و اگر كسي خواست با عليبنأبيطالب(عليه السلام) بجنگد، جز داعيه خلافت و امامت و تقوا چيز ديگر نيست.
روش ائمه در بيان بطلان كار امويان در جعل بدل مقابل واقعيات
حسينبنعلي(عليهما السلام) در اين سيره و جريانش همه را مشخص كرد؛ اما فرمود جريان بني اميه يك جريان باطلي است و خود ابنزبير هم از همان راه است؛ منتها در كسوت ديگر. وقتي براي مردم كوفه نامه نوشت، هم اصل رهبري را تثبيت كرد و هم شرايط و اوصاف رهبر را مشخص كرد، چون در وصيت خودش فرمود من سيره جد و پدرم(سلام الله عليهما) را ميروم «و أسيروا بسيرة جدي و أبي»[12] به آنها فرمودند بدون حكومت ممكن نيست زندگي كنند و ديگران آمدند اين حكومت را به ميل خود تفسير كردند؛ يعني وقتي امام نباشد، همين منافقين قرآن را به ميل خود معنا ميكنند. با بود عليبنأبيطالب(سلام الله عليه) اين جمله قرآن كريم كه ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾[13] را منافقين به رأي خود تفسير كردند و ميگفتند ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾؛ يعني حكم براي علي نيست، حكم براي خداست. امير المؤمنين فرمود اين جمله حق است و در قرآن آمده، كلمه، كلمه حق است؛ ولي شما به ميل خود تفسير كرديد «كَلِمَةُ حَقٍّ يُرَادُ بِهَا بَاطِلٌ»[14] چرا شما تفسير به رأي ميكنيد.
بيان دو اصل كلي هنگام مواجه با كلام نامفهوم
اگر يك مطلب روشني است، شما نگاه نكنيد گوينده اين مطلب كيست، مطلب حق را بپذيريد؛ ولي اگر مطلبي براي شما روشن نيست و خواستيد به استناد گفتار گويندهاي بپذيريد، ببينيد آن گوينده كيست؛ اين يك اصل ديني است؛ اصل ديگري كه در دين هست، اين است كه در ذيل آيه كريمه ﴿فَلْيَنْظُرِ اْلإِنْسانُ إِلى طَعامِهِ﴾[15] كه در سورهٴ مباركهٴ «عبس و تولي» آمده؛ يعني انسان به غذاي خود نگاه كند. مرحوم كليني از امام صادق(عليه السلام) نقل كرد كه «فلينظر الإنسان إلي علمه الذي يأخذ عمن يأخذ» فرمود يكي از بارزترين مصاديق اين آيه آن است كه خدا فرمود هنگام خوردن غذا، غذا و طعامتان را نگاه كنيد و درباره غذايتان بيانديشيد، همانطور كه غذاي جسم را شامل ميشود، غذاي روح را هم شامل ميشود، آن علم و دانشي كه ميخواهيد فرا بگيريد ببينيد اين دانش را از چه كسي ياد ميگيريد، اين مطلب را از كدام نويسنده و گوينده ميخواهيد تلقّي كنيد، در اينجا حتماً نگاه كنيد كه گوينده و نويسنده كيست؛ اينهم يك اصل ديگر. اين دو اصل ديني معارض هم نيستند، در آن اصل اول فرمود شما نگاه نكن گوينده كيست، خود حرف را ببين، در اصل دوم فرمود حتماً نگاه كن و ببين گوينده و نويسنده كيست؛ لذا آن اصل دوم با اين اصل اول مخالف نيست. هر دو را يك معصوم؛ يعني امام صادق فرمود، در يكجا فرمودند كه امير المؤمنين هم آن حرف را فرمود: «أنظر إلي ما قال و لا تنظر إلي من قال»[16]، در جاي ديگر فرمودند: ﴿فَلْيَنْظُرِ اْلإِنْسانُ إِلى طَعامِهِ﴾ «أي فلينظر الإنسان إلي علمه الذي يأخذ عمن يأخذ»[17].
تلاش دشمنان دين در پوشيدن لباس حق براي فريب مردم
حسينبنعلي(سلام الله عليه) در مقابل همان اسلام امويان قرار گرفت، به همان طرزي كه امير المؤمنين(عليه السلام) در قبال اسلام امويان قرار گرفت. نامههاي علوي و اموي تقريباً يكي است، فقط كارشناسان فصاحت و بلاغتاند كه ميتوانند نامه علي(عليه السلام) را ببويند و تشخيص بدهند وگرنه براي ساير اهل ادب تشخيص نامه اموي و علوي ميسر نيست. اگر دعوت به خداپرستي است، در نامههاي امويان خيلي تند و تيز است، اگر پرهيز از گناه است، در سخنان معاويه فراوان است، اگر دستور به زهد و ترك دنيا و تقوا و پرهيز از جهنم است، در فرازهاي نامههاي امويان زياد است، به قدري اينها به خودشان اجازه دادند به عليبنأبيطالب(عليه السلام) كه يك بهشت ممثل است، نصيحت ميكنند و ميگويند علي، از جهنم بترس. معاويه اگر بخواهد با علي جنگ كند، نميتواند معاويه قبل از فتح مكه باشد، به صورت يك اسلام اموي در مقابل اسلام علوي ميجنگد و اگر عباسيان با امام باقر و امام صادق و امام كاظم و امام رضا و امام جواد و امام هادي و امام عسگري(سلام الله عليهم أجمعين) به نبرد پرداختند، با فراهم كردن اسلام عباسيان با علويان جنگيدند، اينچنين نبود كه منصور دوانقي با چهره كفر با امام صادق(عليه السلام) بجنگد، منصور دوانقي در لباس اسلام عباسيان با اسلام علويان ميجنگيدند؛ آن روزي هم كه نوبت به صفويان و به قاجاريان رسيد همچنين است، تا رسيديم به عصر پهلوي كه همه شما اسلام پهلوي را هم ديديد. اين اسلام پهلويان است كه نظير اسلام قاجاريان، عباسيان در مقابل اسلام علوي و اسلام ناب دارد مبارزه ميكند؛ يعني ممكن نيست كسي به جنگ اسلام برود، با اسلام بدلي ممكن نيست كسي با جنگ دين برود، مگر با دين تراشيده شده و بدلي! سالار شهيدان ديد اين نيرنگ امويان رسميت قطعي پيدا كرد و اين رنگ را جز با خون نميتوان شست و اگر هم در مدينه قيام ميكرد و همانجا شهيد ميشد، نامش در خاور ميانه آن روز منتشر نميشد، نه رسانههاي گروهي بود و نه قدرتي داشتند، لذا با نقشه الهي همه اين مسائل را بررسي كرد و فرمود اين محدوده از خاورميانه را من روشن ميكنم، مقداري خودم با سر بيبدن، مقداري هم دختران و خواهرانم، مقداري هم پسرم، اين محدوده وسيع را كه مركز اسلام است من روشن ميكنم و روشن كرد. وقتي براي مردم كوفه نامه مينويسد، شرايط رهبر را معين ميكند[18]، شما نامههاي حضرت را بخوانيد. اين ايام ايامي نيست كه شما با طبل و شيپور عمرتان را تلف كنيد، سخن از حليت و حرمت آنها نيست.
بيان اوصاف رهبر در نامه امام حسين(عليه السلام) با مردم كوفه
اما آنچه كه مسئله حياتي و مسئله روز است، اين است كه مردم رهبر ميخواهند و رهبري بايد جا بيافتد؛ لذا سالار شهيدان در نامه رسمي كه براي رجال علمي كوفه مينويسد، عظمت رهبري و شرايط و اوصاف رهبر را مشخص ميكند. نامهاي كه از مردم كوفه به حضور مبارك سالار شهيدان رسيد، نامههاي فراواني بود، آنها هم كه امام ميخواهند، يكسان نيستند، عدهاي هم كه به دنبال رهبر حركت ميكنند، آنها هم يكسان نميانديشند. بيش از صدها نامه از كوفه به حضور حسينبنعلي(عليهما السلام) رفت كه گفتند از هزار هم گذشت، نامههاي فراوان بود، برخي از نامهها نوشته بود حسين، كوفه باغهاي خوبي دارد و اين درختها سرسبزند «أينعت الثمار» درختها به ثمر نشستهاند «و أخضرت الجنات»[19] اين باغها سبز شد و منتظر شماست، حضرت كه به اين فرم نامهها اعتنا نكرد، در هيچ سخن و جوابي حضرت از باغهاي كوفه حرف نزد، از اينكه كوفه خوش آب و هواست، سخن نگفت، از اينكه آن شط عظيم دجله در شمال شرقي كربلا و كوفه ميريزد و آن منطقه را سرسبز و خرم و خوش آب و هوا نگه ميدارد، دم نزد. وقتي نامه براي رجال علمي كوفه مينويسد، عظمت اسلام و شرايط اسلام را بازگو ميكند، بعد ميگويد من الآن در شرايطي هستم كه وضع اسلام را دارند عوض ميكنند و مردم بدون زمامدار نخواهند بود و به جان و حيات خودم قسم امام و رهبر و زمامدار مردم كسي است كه داراي اين اوصاف باشد «فلعمري ما الامام الا الحاكم بالكتاب و القائم بالقسط و الدائن بدين الله و الحابس نفسه علي ذلك لله و السلام»[20] اين نامه رسمي سالار شهيدان(سلام الله عليه) به مردم كوفه است. أبي عبدالله فرمود مردم رهبر ميخواهند و رهبر بايد داراي اين اصول باشد. اول فرمود قسم به حياتم امام مردم بايد اين شرايط را داشته باشد «فلعمري ما الامام الا الحاكم بالكتاب» آن كس كه فقط به قرآن حكم ميكند، اين يكي «القائم بالقسط» نه تنها مسئله قضا و حكم او الهي باشد، خودش قائم به قسط باشد؛ يعني بر اساس اصول قسط و عدل ايستادگي داشته باشد. چه شخصي به قسط قيام ميكند، در صورتي که پايههاي او عدل باشد، انسان روي پايه عدل بايستد وگرنه نشسته است، اگر كسي زيربناي قسط و عدل ندارد، نشسته است، گرچه ايستاده باشد، اينكه گفتند ﴿لِيَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ﴾[21] يعني پايههاي اينها قسط و عدل باشد. گاهي مسئله وقتي خيلي مهم شد، ميفرمايد قيام به قسط كافي نيست، بايد قوام به قسط باشيد. در دو بخش قرآن كريم خداي سبحان فرمود: ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا كُونُوا قَوّامينَ بِالْقِسْطِ﴾[22] گاهي مسئله عادي است كه همان قيام به قسط كافي است، گاهي خطر خيلي مهم است كه بايد قوام باشد، يعني پر قيام باشد، هم مبالغه است و هم صيغه نسبت است، اين قدر انسان بايد اهل ايستادگي باشد تا به او قوام بگويند، وقتي قوام شد، آنگاه ميتواند هر باطلي را در هم بكوبد. سالار شهيدان در آن نامه رسمي كه براي رجال مبارز كوفه نوشت، فرمود قسم به جانم رهبر نيست مگر كسي كه به كتاب عمل كند و قائم به قسط باشد «و الدائن بدين الله»[23] بعضي از امور است كه قسط و عدل مردمي هست؛ اما جنبه عبادي ندارد، آنها كه داعيه حمايت مستضعفان و محرومان را داشتند، نظير بلوك شرق، سخن از دين خدا نبود؛ لذا اخيراً پرده برداشته شد كه لنين و استالين از پرجنايتكارترين مردان تاريخاند، به اين فكر كه دارند از محروم حمايت ميكنند؛ اما وقتي استناد و اعتماد به دين الله نبود، سر از جنايت بيرون ميآورد. فرمود: «و الدائن بدين الله» و تنها پذيرش كافي نيست. يك اصل چهارمي هم لازم است «الحابس نفسه علي ذلك لله» يعني آنچنان خود را در زندان دينداري قرار بدهد كه ابداً اين ميلههاي زندان را بيرون نبرد. انسان رها نيست، انسان عبد است، انسان در مقابل ديگران آزاد است؛ اما در مقابل خدا كه بنده است، انسان در مقابل اغيار رهاست؛ اما در مقابل حق كه عبد است. فرمود: «الحابس نفسه علي ذلك لله و السلام»[24] اين عصاره نامه سالار شهيدان(سلام الله عليه) به رجال رزمنده و مبارز كوفه است.
فرستادن مسلم به كوفه براي بررسي وضعيت
فرمود من نماينده ام را فرستادم تا از نزديك بررسي كند، تفكرات سياسي مردم كوفه را هم ببينم، استقامت و پايداري مردم كوفه را هم ببينم، مقاومت مخالفين را هم بررسي كنم، گزارشهايي كه تاكنون به من رسيده است، فقط در حدّ پيشنهاد است، اين گزارشها آن قدر نيست كه من با عائله به سمت شما حركت كنم رهبري شما و را به عهده بگيرم. كسي كه مورد اعتماد سياسي و ديني من است به نام مسلم، او را ميفرستم، او هر چه گزارش داد، من ميپذيرم. مسلم را به همراه عدهاي فرستاد، مسلم مكه مشرف بود، از مكه آمده مدينه حضور مبارك رسول اكرم(عليه آلاف التحية و الثناء) با مزار قبرش مشرف شد، چون قبر حضرت پناهگاهي براي همه اهل بيت، مخصوصاً براي كساني كه ميخواستند عليه طغيانگران عصر مبارزه كنند بود. مسلم آمد حضور رسول الله توديع كرد، توشه گرفت و دو راهنما گرفت كه از راه مدينه خود را به كوفه برساند. آن روز كه راه صاف و عادي نبود، آن دوتا راهنما راه را گم كردند و آن آخرين رمق كه عطش به اينها مهلت نداد، در آن آخرين رمق راه را پيدا كردند و با دست نشان دادند، مسلمبنعقيل آن راه را ادامه داد و اينها شهيد شدند و در بين راه مردند. همانجا مسلم نامهاي براي سالار شهيدان نوشت كه وضع اين است، ادامه بدهم يا نه؟ حضرت فرمود ترسيدي، چه سؤالي است كه از من ميكني، انسان وظيفه دارد، با مرگ كه چيزي از او كم نميشود، اگر انسان با مردن فوت ميكرد، جا براي پرهيز از مبارزه بود؛ اما با مردن در راه دين آغاز حيات اوست، به حق زنده ميشود. فرمود ترسيدي، راه را ادامه بده. مسلم همانجا راه را ادامه داد[25]، عرض كرد ترسي نيست، منتظر دستور شمايم، آمد و وارد كوفه شد. در مقابل مسلمبنعقيل كه مثل اعليٰ زهد بود. نماينده امويان با ارائه اسلام اموي در مقابل اسلام حسيني ايستاد، رفت بالاي منبر سخنراني كرد، مردم را به تقوا دعوت كرد، مردم را به بهشت دعوت كرد به قيامت آشنا كرد، آنها را از اختلاف ترساند و مانند آن. با اين وضع كوفه آشوب شد[26]، آنها كه نامه نوشتند برگشتند، آنها كه گفتند باغها سرسبز شد، تجديد نظر كردند. عدهاي راه افتادند از كوفه تا مكه و حضرت در همه اين شرايط ارزيابي كرد، گزارش مسلمبنعقيل را هم ديد، عدهاي كه نصاب جنگ فراهم شود ولو هفتاد نفر اينها را فراهم كرد. حضرت مطمئن بود كه اكثري با او نيستند، آن كسي كه ميگويد اينجا باغهاي سرسبز و خرم دارد، تو بيا، او اهل رزم نيست. اصولاً رفاه با نبرد سازگار نيست، يك انسان آسوده شكم هرگز به فكر جنگ با طاغوت نيست، آن گروهي از كوفيان كه ميگفتند باغهاي ما سرسبز است، اينها براي هميشه محروم بودند. حضرت به عدهاي فرمود اگر من را ياري نكردي، از اين سرزمين فاصله بگير، براي اينكه اگر صداي «هل من ناصر» مرا بشنوي و مرا ياري نكني، اهل نجات نيستي. به همان عبداللهبنحرّ جوفي فرمود از اين سرزمين بيرون برو، براي اينكه اگر در اين محدوده باشي و صداي «هل من ناصر» مرا بشنوي و من را ياري نكني، اهل نجات نيستي[27]. آنها كه به باغ و راق ميباختند كه نميتوانستند حسيني بيانديشند، اصلاً جمع نميشود و سالار شهيدان كه فرمود: «أن أسير بسيرة جدي و أبي عليبنأبيطالب(سلام الله عليه)»[28] اين راه را مشخص كرده بود. آنها كه در بين راه با گم كردن راه و در اثر شدت عطش جان ميدهند، حسينياند، آنها براي ابد زندهاند؛ آنها كه به فكر بوستاناند كه حسيني نخواهند بود. حضرت فرمود من را به باغ دعوت نكنيد، من يك انسان جگر تشنه پابرهنهاي ميخواهم كه براي هدايت مسلمبنعقيل در اين صدها كيلومتر در آن بيابان سوزان بدنش سرد شود تا بتوانم به مردم بفهمانم كه اسلام حسيني غير از اسلام امويان است «السلام علي الحسين و علي عليبنالحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين و رحمة الله و بركاته» .
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] . بحار الانوار، ج 44، ص 329.
[2] . سورهٴ قصص، آيهٴ 21.
[3] . همان، آيهٴ 22.
[4] . بحار الانوار، ج 44، ص 364.
[5] . سورهٴ رعد، آيهٴ 17.
[6] . سورهٴ كهف، آيهٴ 51.
[7] . بحار الانوار، ج 44، ص 315.
[8] . همان، آيهٴ 68، ص 123.
[9] . سورهٴ نازعات، آيهٴ 24.
[10] . بحار الانوار، ج 32، ص 571.
[11] . سورهٴ نازعات، آيهٴ 24.
[12] . بحار الانوار، ج 44، ص 329.
[13] . سورهٴ انعام، آيهٴ 57.
[14] . نهج البلاغه، خطبهٴ 40، ص 80.
[15] . سورهٴ عبس، آيهٴ 24.
[16] . فرج المهموم، ص 220.
[17] . كافي، ج 1، ص 49.
[18] . بحار الانوار، ج 44، ص 381.
[19] . بحار الانوار، ج 44، ص 324.
[20] . بحار الانوار، ج 44، ص 334.
[21] . سورهٴ حديد، آيهٴ 25.
[22] . سورهٴ نساء، آيهٴ 125.
[23] . بحار الانوار، ج 44، ص 334.
[24] . بحار الانوار، ج 44، ص 334.
[25] . الارشاد، ج 2، ص 40.
[26] . همان، ص 45.
[27] . بحار الانوار، ج 44، ص 315.
[28] . همان، ج 44، ص 329.