11 09 2018 314413 شناسه:

تحلیل قیام سالار شهیدان - جلسه هفتم

دانلود فایل صوتی

  اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

«الحمد لله ربّ العالمين بارئ الخلائق الأجمعين رافع السماوات و خافض الأرضين و صلّي الله علي جميع الأنبياء و المرسلين سيّما خاتمهم و أفضلهم محمد و أهل بيته الطيبين الطاهرين بهم نتولّي و من أعدائهم نتبرئ إلي الله»

تفاوت مبناي اولياي الهي با مردان غير الهي در نتيجه قيام

سخن در تحليل قيام سالار شهيدان(سلام الله عليه) بود. قيام آن حضرت همان‌طور كه از نامه‌ها و خطابه‌هاي آن حضرت استنباط مي‌شود، يك مبنا و بنايي  داشت، چنان‌كه خروج امويان نيز يك مبنا و بنايي داشت. آن چه كه مورد اعتقاد سالار شهيدان بود و بر همان مبنا بنا نهاد و قيام كرد، اين بود كه در نظام هستي حق پيروز است و باطل محكوم به شكست و آنچه كه مبناي امويان بود و بر همان مبنا حكومتشان را بنا كردند، اين بود كه در نظام طبيعت ضعيف پامال است، آنها معتقد بودند كه هر كه قدرت مادي دارد، پيروز است و هر كه از قدرت مادي برخوردار نيست، محكوم به شكست است، اين دو طرز فكر همواره بود و هست. قرآن كريم وقتي سخن خدا را شرح مي‌دهد و حرف انبيا را بازگو مي‌كند، مي‌فرمايد: ﴿بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَيٰ الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ[1] ما حق را سركوب باطل قرار مي‌دهيم، مغز باطل به وسيله مشت حق كوبيده مي‌شود، همين كه دست حق به سر باطل رسيد و كوبيد ﴿فَإِذا هُوَ زاهِقٌ باطل رفتني است؛ منتها نظير حباب روي آب است، كسي از درون تهي اين حباب خبر ندارد، همين كه دستي به سر حباب بزند مي‌بيند مغزكوب شده است و از بين رفت. تعبير قرآن اين است ﴿فَإِذا هُوَ زاهِقٌ؛ يعني وقتي شما مغز باطل را كوبيديد، مي‌بينيد او رفتني است، اين زاهق صفت مشبه است، نه اسم فاعل. گاهي تعبير قرآن اين است كه ﴿إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقًا[2]؛ يعني باطل همواره رفتني است؛ منتها بايد فشاري داد و مغز باطل را كوبيد، بعد مي‌بينيد كه رفتني است ﴿إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقًا چنان‌كه حق همواره ثابت است؛ منتها فرمود: ﴿بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَيٰ الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ[3] پس براساس قرآن كريم در نظام هستي باطل پامال است، نه ضعيف؛ اين يك لسان.

وجه تشبيه جهان هستي و فيض حق به بارش باران تند در قرآن

لسان ديگر آن است كه ﴿كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ يعني اين‌چنين نيست كه در نظام هستي ضعيف پامال باشد. چه بسيار از گروه‌هاي اندك و قليل بر گروه‌هاي فراوان پيروز شدند، اين سخن را خدا در قرآن نقل مي‌كند و آن را تصحيح مي‌كند و صحيح مي‌شمارد، مي‌گويد حرف مؤمنان راستين اين است، آنها كه به وحي سر سپرده‌اند، اين‌چنين سخن گفته‌اند ﴿كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ[4] بنابراين اگر سخن انبياست، در نظام طبيعت حق پيروز است، سخن مؤمنين است، در نظام هستي حق پيروز است، قهراً باطل محكوم به شكست؛ اما وقتي سخن خود خداي سبحان را كه بررسي مي‌كنيم، مي‌بينيم جهان هستي و فيض حق را تشبيه مي‌كند به بارش باران‌هاي تندي كه سيل تشكيل مي‌دهند و روي اين سيل امواجي به نام حباب پيدا مي‌شود، ﴿أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَدًا رابِيًا وَ مِمّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ[5] دو مثال در اين كريمه ذكر مي‌كند: يكي جريان آب است و ديگري جريان آتش، فرمود وقتي باران سيل‌آسا باريد و به صورت يك نهر روان حركت كرد، چون حركت مي‌كند و برخورد دارد و در نشئه طبيعت است، كفي هم روي آب قرار مي‌گيرد. فرمود شما از اين محسوس پي به آن معقول ببريد، از اين نمونه پي به آن حقيقت ببريد، آنچه كه مي‌ماند آب است، آنچه كه تشنه‌ها را چه در مزرعه و مرتع چه در دامداري‌ها و چه در مناطق زيست انسان‌ها سيراب مي‌كند، آب است و آن كف روي آب مي‌رود، نه تشنه‌اي را سيراب مي‌كند و نه دوامي دارد ﴿فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً آن‌گاه فرمود: ﴿كَذلِكَ يَضْرِبُ اللّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ[6] شما در كنار مغازه زرگرها كه قرار مي‌گيريد، مي‌بينيد وقتي اين طلا را گداختند كه آن را به صورت‌هاي گوناگون در آورند، روي اين فلز گداخته كفي قرار دارد، آن كف انگشتر براي كسي نخواهد شد، زر و زيور براي كسي نخواهد شد و محور اقتصاد براي جامعه‌اي هم نخواهد بود، كف طلا رفتني است، خود طلاست كه مي‌ماند.

شناخت حق و اتصاف به آن، شرط عدم شكست

ذات اقدس الهي اين دو مثل را از باب تشبيه معقول به محسوس بازگو مي‌كند تا دست ما را از حس به عقل منتقل كند، مي‌فرمايد ما مطلبي در قرآن نداريم كه كسي بگويد من اين مطلب را نفهميدم. آيات فراواني در قرآن هست كه مضامين آن آيه را اكثري نمي‌فهمند؛ ولي همان مضامين در آيات ديگر به صورت مثل بيان مي‌شود، همان معارف بلند را كه حق ثابت و ازلي و پايدار است، از باب تشبيه معقول به محسوس گاهي به صورت آب و باران مثال مي‌زند، گاهي به صورت فلز مذاب مثال مي‌زند و مانند آن. فرمود در جهان هستي باطل نه اثري دارد و نه دوامي ﴿كَذلِكَ يَضْرِبُ اللّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ پس اولاً كلّ جهان بر اساس حكومت حق تنظيم شده است، ثانياً طبق آيه سورهٴ «انبيا» در جريان حكومت‌ها حق باطل را سركوب مي‌كند. حرف مؤمنين جنگجو هم اين است كه ﴿كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ[7] بر اساس اين مبنا اگر كسي حق بود، از تنهايي يا كمي وحشتي ندارد. تمام تلاش و كوشش بايد در اين بخش خلاصه شود كه انسان حق را بشناسد و در شناخت حق مقلد نباشد، محقق باشد و بعد از شناخت حق به خود حق متصف شود و متحقق شود، اگر متحقق به حق شد، يقيناً ثابت است و يقيناً پيروز و هرگز شكست نمي‌خورد و بايد از باطل بپرهيزد، بعد از شناخت باطل قهراً باطل را سركوب خواهد كرد.

تفاوت نظر مردان الهي با غير الهي در مورد وجود بطلان در دنيا

اين طرز تفكر مردان حق است كه مي‌گويند اولاً جهان در محور طبيعت خلاصه نيست، ثانياً اگر بطلاني هست، فقط در قلمرو حركت و ماده است و ثالثاً اگر كف بي‌مغز هم پيدا مي‌شود، در نشئه دنياست. انسان همين كه از دنيا بالاتر رفت، اصولاً سيل خروشان او بي‌كف است، آنجا سيل علوم هست؛ اما كفي ندارد كه انسان را فريب بدهد، در بهشت طلاهاي او بي‌كف‌اند، فقط دنياست كه باطل خود را در كنار حق ارائه مي‌دهد و خودنمايي مي‌كند، براي اينكه اين عالم ، عالم آزمون است؛ اما ديگران كه مي‌گويند ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا[8] يا ﴿وَ ما يُهْلِكُنا إِلاَّ الدَّهْرُ[9] و امثال آن، آنها مي‌گويند جهان جز ماده و طبيعت چيز ديگر نيست و جهان شناسي آنها بر محور حس است و لا غير و مي‌بينند در عالم حس هر كه ضعيف است، پامال است، آن هم در حدّ يك تجربه اكثري، نه تجربه‌اي كه از فرضيه بتواند به قانون منتقل شود، چون در جهان طبيعت هم بسياري از گياهان، حشرات و پرنده‌هاي ضعيف‌اند كه ثابت‌اند، اين‌چنين نيست كه در نظام طبيعت ضعيف پامال باشد. بر اساس آن مبنا آمدند حكومت‌هاي باطل را بنا كردند و گفتند ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْليٰ﴾[10] چون هر كه قوي است، پيروز است، چه بهتر كه قوي شويم و ضعيف را بكوبيم، اول تضعيف كنيم، بعد پامال كنيم، بر اساس اين مبنا هميشه حركت كردند. اين دو مبنا و آن دو بنا همواره در نبرد هم بودند؛ اما كارگردان اين عال،م ذات اقدس الهي مي‌گويد من عالم را طوري تنظيم كردم كه شبيه يك بوستان و مرغزاري است، يك باغبان خردمند هرگز از رشد گياهاني كه غرس كرد و كاشت، از رشد نهال‌هايي كه كاشت، از رشد خوشه‌هايي كه كشت، غفلت ندارد. فرمود: ﴿وَ اللّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ اْلأَرْضِ نَباتًا[11] ذات اقدس الهي شما انسان‌ها را در اين مزرعه سبز فلك كشت و كاشت، پس او باغبان و نهالكار است و شما نهال‌هاي اين بوستان ﴿وَ اللّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ اْلأَرْضِ نَباتًا در بين اين باغ يك تك درخت به نام شجره طوبا هست كه ﴿أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ[12] سايران به اين تك درخت بسته‌اند، به مقداري كه به اين درخت پيوند خورده‌اند، ثابت‌اند و ثمربخش؛ اما اين باغ علف هرز دارد، بدون علف هرز نخواهد بود، هر روز يك علف هرز مي‌رويد و هر روز آن باغبان ماهر دست به وجين است و اين علف‌هاي هرز را وجين مي‌كند. فرمود شما هيچ اندوه به خود راه ندهيد، اين باغ همواره محفوظ است، سلسله انبيا آمدند فكري را ارائه دادند، اين فكر مانده است، مؤمنين آمدند و فداكاري كردند، آن نثار و ايثار مانده است؛ طاغوتيان، متنبيان و ستمكاران آمده‌اند؛ اما اينها علف هرز بودند كه من اينها را وجين كردم، اثري از اينها در عالم نيست.

تعبير مردان غير الهي به احدوثه در قرآن

تعبير شريف قرآن كريم اين است ﴿فَجَعَلْناهُمْ أَحاديثَ وَ مَزَّقْناهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ يعني اينها را فقط به صورت «احدوثه» در آورديم، «احدوثه»؛ يعني تاريخ و افسانه؛ يعني الآن مي‌گويند روزي در دنيا ساسانيان، سامانيان، اشكانيان، امويان، مروانيان و عباسيان و كذا و كذا بودند، سخن از بودن است، مثل اينكه باغبان ماهر مي‌گويد روزهايي مي‌شد كه اينجا علف‌هاي هرز سبز مي‌شد و من وجين مي‌كردم. فرمود: ﴿فَجَعَلْناهُمْ أَحاديثَ احاديث؛ يعني احدوثه‌ها؛ يعني فقط الآن بايد از آنها اسم برد، كتاب‌هاي تاريخ را شما نبش قبر كنيد تا اسم اين اشكانيان و سامانيان و ساسانيان را از لابه‌لاي اين كتاب‌هاي تاريخ بعد از نبش قبر بيرون آوريد، اينها در تاريخ قبر شده‌اند؛ اما جهان به نام انبيا زنده است. الآن بيش از سه ميليارد مي‌گويند خدا، اين سه ميليارد محصول تربيت ابراهيم، موسيٰ، عيسيٰ، خاتم انبيا(عليهم آلاف التحية و الثناء) و حسين‌بن‌علي است و شاگردان اين مكتب است و نظائر آن، دنيا با اين مكتب مي‌ماند. يك خط مستقيم است كه مانده است و هزارها خطوط انحرافي آمدند و رخت بربستند. فرمود من اگر ستمكاري قيام كرد، او را احدوثه مي‌كنم، فقط اسمش در كتاب‌ها مي‌ماند، فكرش را محو مي‌كنم ﴿فَجَعَلْناهُمْ أَحاديثَ[13] اينها فعلاً احدوثه‌اند. به نبي اكرم(عليه آلاف التحية و الثناء) مي‌گويد اگر فعلاً سران ستم در برابر تو صف آرايي كرده‌اند، متأثر نباش، زيرا تاريخ از اين‌گونه علف‌هاي هرز زياد ديده است كه همه اينها را من وجين كرده ام ﴿وَ ما بَلَغُوا مِعْشارَ ما آتَيْناهُمْ فرمود اين صناديد حجاز با همه امكاناتي كه دارند و خوي آنها اصولاً خوي درندگي است و مال التجارة اينها غارتگري است؛ اما ما كساني را به دست خاك و نيستي سپرده‌ايم كه اين‌گونه از صناديد ستم عشري از اعشار گذشته‌ها را ندارند ﴿وَ ما بَلَغُوا مِعْشارَ ما آتَيْناهُمْ[14] اينها به عشر قدرت گذشته‌ها نرسيده‌اند، ما آنها را وجين كرديم، اينها كه چيزي نيست. به رسولش فرمود مطمئن باش كه اينها رخت برمي‌بندند، چنان‌كه حضرت مطمئن بود و يقين داشت كه اين علف‌هاي هرز درو مي‌شوند. پس سخن خدا اين است كه در نظام هستي حق ثابت است و حق هم يكي بيش نيست، چون صراط كه به الله برسد، بيش از يكي نيست، اين نور يك اصل است كه مانده است و مي‌ماند، آن ظلمت‌ها كثيرند كه رخت بر مي‌بندند. پس دو طرز فكر از نظر جهان‌بيني بود و هست و خداي سبحان اين دو طرز فكر را در قرآن شرح داد و نظر نهايي خود را هم بيان كرد.

تغيير شعار امويان براي تحريك مردم عليه سيدالشهدا

سالار شهيدان كه در متن صراط مستقيم زندگي مي‌كرد، معتقد بود در جهان هستي حق پيروز است ولو كم، باطل محكوم شكست است ولو زياد، ولو ديگران سي هزار نفر را در كربلا بياورند و او به صد نفر نرسد، با اين وجود پيروز است، لذا فرمود ما پيروز خواهيم شد و علي‌بن‌الحسين(عليهما السلام) در مركز قدرت امويان، در شام اعلان پيروزي كرده است و فرمود ما رفتيم و پيروز شديم و برگشتيم و آل حسين هم چه خواهران او، چه دختران او با پيروزي برگشتند و حق را زنده كرده‌اند. الآن ببينيد آنها هم كه خواستند در مقابل سالار شهيدان قيام كنند، سعي كرده‌اند كه دست از آن فكر بردارند كه در نظام طبيعت ضعيف پامال است، فكر همان فكر بود؛ ولي شعار را عوض كردند و گفتند حق با ماست. نگاه كنيد ببينيد آنها چگونه حرف را عوض كردند، گرچه مبنا همان مبناست. در تمام اين نامه‌ها يا نماز جمعه و جماعت‌هاي امويان سخن از ادعاي حق، امارت مؤمنين و خلافت مسلمين و خطر دين در كار است بود و مانند آن، بعدها كه پيروز شدند، آن‌گاه گفتند «يوماً بيوم» وقتي به يزيد گفتند چرا لبان مطهر حسين‌بن‌علي(عليهما السلام) را با قضيب مي‌زني، گفت «يوماً بيوم بدر»[15] وگرنه اول سخن از اين بود كه دين در خطر است، بعد كه سالار شهيدان را شهيد كرد و به زعم خود پيروز شد، گفت ما انتقام جنگ بدر را گرفته‌ايم.

سر تعبير جاهليت بر اسلام غير علوي از سوي اميرالمؤمنين

امير المؤمنين(سلام الله عليه) بر اساس سخني كه از رسول اكرم(عليه آلاف التحية و الثناء) نقل شد، سعي كرد نظام عقلي تشكيل بدهد؛ يعني نظامي كه حق در آن نظام حاكم است، تشكيل بدهد، چون رسول الله فرمود اگر كسي بميرد و رهبر الهي خود را نشناسد، مرگ او مرگ جاهليت است «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية»[16]؛ يعني اگر كسي اهل نماز و روزه، اهل زكات و خمس باشد؛ اما نداند ولي، والي و رهبر او كيست، گرچه عابد و عالم است؛ ولي عاقل نيست، چون عاقل نيست، با جاهليت رخت بربسته است. همين سخن را خداي سبحان به صورت يك آيه قبلاً بيان كرد و فاطمه زهرا(صلوات الله عليها) وقتي ديد اسلام علوي منزوي شد و اسلام غير علوي حاكم شد، گفت الآن مردم در جاهليت به سر مي‌برند، وقتي علي خانه‌نشين باشد، مردم زندگي آنها زندگي جاهليت است، چون پيغمبر فرمود: «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية»[17] و امام زمان علي‌بن‌أبي‌طالب(عليه السلام) است، وقتي علي خانه نشين شد، ديگري هر كه هست و هر چه بياورد، جاهليت است؛ لذا در آن احتجاج معروفش اين آيه را استدلال كرد ﴿أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ حُكْمًا لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ[18]  اين اسلام غير علوي كه جاهليت است، در مقابل اسلام علوي كه عقل و عدل است، از همان آغاز ظهور كرد تا جريان كربلا. ببينيد كه خود امير المؤمنين چگونه مسئله جاهليت جهلا بودن ديگران را تبيين مي‌كند و عقل بودن حكومت خود را تشريح مي‌كند. در بياني با يك شرح كوتاه اين‌چنين فرمود: يك قسمت زيادي از مسلمين صدر اسلام را منافقين تشكيل مي‌دادند، اين باند منافقين در صدر اسلام در همه شئون حضور سياسي داشتند، در تقسيم مال حضور داشتند، در مسائل توطئه حضور داشتند، اينها به فرهنگ قرآن اهل تبطئه بودند، اين توطئه را قرآن پرده برداشت و فرمود در بين شما كساني هستند كه اهل تبطئه‌اند، مي‌گويند امسال نه، آينده، اين فصل نه، فصل ديگر، اين اعزام نه، اعزام ديگر، اين فصل كشت نه، فصل ديگر، اين كار منافقانه را ذات اقدس الهي افشا كرد و فرمود: ﴿وَ هُمْ يَنْهَوْنَ عَنْهُ وَ يَنْأَوْنَ عَنْهُ[19] اينها هم نائي‌اند كه نمي‌آيند، هم ناهي‌اند كه نمي‌گذارند ديگران در مراكز حضور پيدا كنند. بخش مهم آيات سور مدني درباره جريان نفاق نازل شده است. يك قسمت زياد از آياتي كه در مدينه نازل شد مربوط به منافقين بود، يك مقدار زيادي از مسلمين صدر اسلام هم در كسوت نفاق بودند، اين منافق نه تنها با دشمن مي‌ساخت، بلكه مي‌كوشيد دوست را هم تضعيف كند و به كام دشمن بفرستد و يك رابطه جاسوسي با بيگانه‌ها داشته باشد و سعي كردند در جريان ليله عقبه آن ناقه را برمانند و حضرت را به دره پرت كنند كه «الحمد لله» موفق نشدند. فرومايه و پست‌تر از منافق شايد شما كسي را نشان نداشته باشيد؛ لذا ذات اقدس الهي فرمود: ﴿إِنَّ الْمُنافِقينَ فِي الدَّرْكِ اْلأَسْفَلِ مِنَ النّارِ[20] پست‌ترين تهمت را به ذات اقدس و آن انسان كامل زده‌اند، گاهي مي‌گويند او از ديگران پول گرفته است، اين يك نحو تهمت؛ گاهي مي‌گويند او عوام فريب است، اين يك نحو تهمت؛ گاهي مي‌گويند داعيه مقام پرستي دارد، اين كار را منافقين كرده‌اند، كاري در خيال عبور نمي‌كرد كه منافقين نكنند. اينها كه با پيامبر اسلام نساختند، اين گروه سنگين بعد از خانه‌نشين شدن علي(سلام الله عليه) آب از آب تكان نخورد، نه توطئه‌اي در كار بود، نه تبطئه‌اي در كار بود، نه نائي بودني در كار بود، نه ناهي بودني در كار بود و نه تهمتي در كار نبود، هيچ يك از اين كارشكني‌ها كه در زمان رسول اكرم با پيغمبر روا مي‌داشتند، وقتي علي را بعد از پيغمبر خانه‌نشين كردند، هيچ يك از اين توطئه‌ها نبود، نه با بيگانه‌ها مي‌ساختند، نه دشمن داخلي بودند، نه به كسي تهمت مي‌زدند، نه كارشكني مي‌كردند. اين سخن را امير المؤمنين(سلام الله عليه) با يك جمله كوتاهي كه نياز به شرح مبسوط دارد، بيان كردند و فرمود اين گروه زيادي كه با پيغمبر نساختند، اينها كجا رفتند، يا بايد بگوييم وقتي رسول الله رحلت كرد، همه اينها آب شدند و به زمين فرو رفتند و يك‌جا مردند، اينكه نبود؛ يا بايد بگوييم همه اينها مانند سلمان و اباذر شدند و توبه كردند و آدم خوبي شدند، اين‌هم كه نبود؛ يا با حكومت ساختند «كما هو الحق» اينها خواستند من را خانه‌نشين كنند و كردند. وقتي اسلام علوي منزوي شود، اينها با همه مي‌سازند. شما نهج البلاغه را فقط به خاطر آن كلمات قصاري كه در سطح ساده‌تر جمع مي‌شود، نخوانيد، يك مقدار اين كتابي كه تالي تلو قرآن كريم است را باز و مشروح و مستدل بخوانيد تا ببينيد حضرت اسلام علوي را چگونه معرفي مي‌كند، از نفاق چگونه پرده بر مي‌دارد، از جريان توطئه و تبطئه منافقين چگونه افشاگري مي‌كند و چگونه حكومت‌هايي كه در زمان علي(عليه السلام) به پا شد، حكومت منافقانه مي‌داند و مانند آن.

سر منزوي شدن و عدم قيام سيدالشهداء در زمان معاويه

يك بيان بلندي مرحوم صدرالمتألّهين(قدس سرّه) دارد فرمود «قتل حسين‌بن‌علي يوم السقيفة»[21] كربلا از سقيفه نشئت گرفت. اين بزرگ حكيم الهي مي‌گويد حسين‌بن‌علي(عليهما السلام) را در سقيفه شهيد كردند، اگر سقيفه‌اي نبود، اگر علي خانه‌نشين نمي‌شد، اگر اسلام علوي منزوي نبود كه كربلايي به پا نمي‌شد و سالار شهيدان ديد در طي اين مدت هر چه گفتند و نوشتند، نشد. با آن داهيه معاويه مردم شام فريب خوردند و وقت قيام هم آن وقتي نيست كه مردم را نشود ولو با خون بيدار كرد؛ لذا ده سال خود حسين‌بن‌علي(عليهما السلام) هم خون خورد، همان‌طور كه ده سال حسن‌بن‌علي(عليهما السلام) خون خورد، ده سال حسين‌بن‌علي(عليهما السلام) هم خون خورد. با بودن معاويه مردم را نمي‌شود فهماند ولو با خون. وقتي جهل رسوب و سنت‌هاي باطل رسوب پيدا كرد و دل قسي شد، نمي‌شود آن رنگ قساوت را با خون ولو خون امام شست و اگر زمان معاويه، حسين‌بن‌علي(عليهما السلام) به عنوان احياي اسلام علوي قيام مي‌كرد، اين‌چنين نبود كه معاويه مانند يزيد او را در يك بيابان سوزاني شهيد كند، بلكه حسين‌بن‌علي(عليهما السلام) را هم مانند حسن‌بن‌علي (عليهما السلام)مسموم مي‌كرد و لباس عزا در بر مي‌كرد و اعلان عزا مي‌كرد و مجلس سوگ و ماتم به پا مي‌كرد و آب از آب نمي‌جنبيد، چنان كه با شهادت حسن‌بن‌علي(عليهما السلام) كسي نفهميد، هيچ كس نفهميد كه اين دسيسه از شام آمده است و حجت خدا را مسموم كرده است. حسين‌بن‌علي(عليهما السلام) ديد تا معاويه زنده است، نمي‌شود قيام كرد. شنيده‌ايد كه عبدالله‌بن‌حرّ جوفي اول از حضرت سؤال كرد كه محاسن شما كه مشكي است، اين رنگ طبيعي موي شماست يا خضاب كرده‌ايد؟ فرمود من زود پير شده‌ام ـ سن شريفش به شصت نرسيده بود، پنجاه و اندي سال سن شريفش بود ـ فرمود: «عُجِّل لي الشيب»[22] من پيري زودرس دارم و اينكه مي‌بينيد محاسنم مشكي است، من خضاب كرده‌ام، چون ساليان متمادي پاي منبر سخنگويان اموي نشسته بود و آنها براي انزواي اسلام علوي حرف مي‌زدند و ايشان، خون دل مي‌خورد و قدرت اعتراض نداشت.

نمونه‌اي از منزوي بودن اسلام علوي در زمان امام حسين(عليه السلام)

مردم حسين‌بن‌علي(عليهما السلام) را به عنوان يك عالم مذهبي نمي‌شناختند. مرحوم ابن بابويه قمي(رضوان الله عليه) در كتاب قيّم توحيد صدوقش نقل مي‌كند ابن ازرق مسئله‌اي را درباره توحيد از ابن عباس سؤال كرد، با اينكه امام حسين(سلام الله عليه) حاضر است و اين حجت خدا در مجلس نشسته است، مطلب را از ابن عباس سؤال مي‌كند، وقتي حسين‌بن‌علي(عليهما السلام) جواب مي‌دهد، اين سائل در كمال وقاحت مي‌گويد من كه از تو سؤال نكردم، ابن عباس مي‌گويد اگر او جواب داد، به حق جواب مي‌دهد، اينها خاندان علم‌اند[23]، تازه ابن عباس بايد معرف حسين‌بن‌علي(عليهما السلام) باشد، اينها را به عنوان يك عالم مذهبي نمي‌شناختند، كسي از اينها مسئله، تفسير آيه سؤال و شرح حديث سؤال نمي‌كرد. شما هزارها حديث فقهي در احكام ديني داريد، مي‌بينيد در تمام اين هزارها شايد چهار، پنج مسئله از حسين‌بن‌علي(عليهما السلام) نباشد. اين‌چنين امويان اسلام علوي را منزوي كردند. مردم مسئله‌هاي شرعي را در مدينه از چه كسي سؤال مي‌كردند؟ بيست سال حسين‌بن‌علي(عليهما السلام) اين فاصله‌ها را گذراند، ده سال بعد از امام مجتبيٰ(عليه السلام) در مدينه زندگي مي‌كرد، كسي نمي‌رفت يك مسئله از او سؤال كند. اين شش ماه اخير عمر سالار شهيدان به تمام گذشته و آينده فروغ داد وگرنه اگر اين شش ماه اخير و جريان كربلا هم نبود، كسي حسين‌بن‌علي(عليهما السلام) را به عنوان يك عالم مذهبي هم نمي‌شناخت. اصلاً مسائل حلال و حرام در بين نبود، در همين جريان بين راه برخي از مسائل حج را از حضرت سؤال كردند وگرنه چهار يا پنج تا مسئله از امام حسين(عليه السلام) در فقه ما نيست. بعدها كه امويان به كام فنا رفتند و عباسيان هنوز ظهور نكردند، در اين فترت امام باقر و امام صادق(سلام الله عليهما) به دين را احيا كردند. جريان انزواي اسلام علوي اين‌طور بود كه حتي حسين‌بن‌علي(عليهما السلام) به عنوان مسئله‌گو و مفسر شناخته نمي‌شد. گاهي مي‌گويند دين از سياست جداست، او نبايد در سياست دخالت كند؛ ولي بايد مدرس، مفسر، شارح و مبين باشد؛ گاهي اينها را اصلاً از قلمرو دين ـ معاذ الله ‌ـ طرد كرده‌اند، در چنين منطقه و قلمروي بود و سالار شهيدان ديد هيچ چاره‌اي جز قيام ندارد.

رسوا ساختن رفتار منافقانه امويان، هدف اهل بيت امام حسين(عليه السلام)

اينكه رسول الله فرمود تنها نرو، براي اينكه بر فرض اگر بروي، كشته شوي، پيامت به شام نمي‌رسد، دختران، خواهران و اهل بيت را ببر، اينها با اسارت عزت را منتشر مي‌كنند، بر اساس همين جهت بود. مردم شام و كوفه بعد از جريان كربلا عوض شده‌اند. آن روز به عرضتان رسيد كه در كلّ خاورميانه آن روز و آن عصر، كربلا كلّ جريان را عوض كرد؛ لذا علي‌بن‌الحسين(عليهما السلام) در حالي كه غل جامعه بر دوش و دست و پا دارد فرمود ما رفتيم و پيروز شديم و برگشتيم؛ اما نگاه كنيد آنها بر اساس همان پوشش منافقانه از اين قيامشان به چه نحو تعبير مي‌كنند؛ يعني چون منافق‌اند، روبنا با زيربناي اينها هم باز موافق نيست، مبناي اينها اين است كه در نظام طبيعت ضعيف پامال است، مبناي اينها اين است كه «لعبت هاشم بالملك»[24]؛ اما وقتي مي‌خواهند افراد را به كربلا دعوت كنند، زير پوشش اسلام دعوت مي‌كنند. وقتي ابن زياد عده زيادي را براي اعزام به كربلا فرستاد، به دنبال شبث‌بن‌ربعي هم كه از اشقياي آن تاريخ بود فرستاد، شبث فهميد مسئله بسيار سنگين است و ريختن خون حسين‌بن‌علي(عليهما السلام) است، تمارض كرد، ابن زياد فهميد كه او تمارض كرد، گفت «إني اخاف أن تكون من الذين ﴿إِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوْا قَالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْا إِلَي شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ[25]»[26] اين آيه منافق را ابن زياد كافر درباره شبث كافر تطبيق كرد و گفت نكند با ما منافقانه برخورد كني، با ما كه هستي بگويي با شماييم و در غياب ما با دشمنان بسازي. اين تعبير ابن زياد به شبث‌بن‌ربعي نشانه آن است كه مي‌خواهند با اسلام اموي همان اسلام علوي را منزوي كنند، چنان‌كه به خيال خام خود در نظام طبيعت ضعيف را پامال كرده‌اند. در همان روز عاشورا عمر سعد گفت لازم نيست حمله كنيد، اينها را يك «اكله» كنيد ،به تعبير روز اينها يك لقمه شمايند، اينها ضعيف‌ و پامال اكله‌اند، لازم نيست اين همه تجهيزات را فراهم كنيد، در حالي كه ديدند اين‌چنين نبودند ﴿كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ[27] و سخن بلند سالار شهيدان هم اين بود كه يك آدم ناپاك شايسته زمامداري نيست.

روضه علي اكبر(عليه السلام)

اگر سالار شهيدان فرمود: «إن دعيبنالدعي قد ركض بين الثنتين بين السلة و الذلة(أو) بين القلة و الذلة هيهات منا الذلة يأبي الله لنا ذلك و رسوله»[28] همين حرف را فرزند برومندش علي‌بن‌الحسين(عليهما السلام) در رجز خوانده است. مي‌فرمايد من با شمشيرم مي‌زنم «ضرب غلام علوي و الله(أو) تالله لا يحكم فينا ابن الدعي»[29] سوگند به الله ما زير بار حكومت ناپاك نمي‌رويم. همان سخن حسين‌بن‌علي(عليهما السلام) را علي‌بن‌الحسين(عليهما السلام) هم در رجز مي‌گويد، اما بدرقه سالار شهيدان مي‌بينيد فرق مي‌كند. حضرت وقتي ديگران به ميدان مي‌روند، مي‌فرمايد: ﴿مِنَ الْمُؤْمِنينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضيٰ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْديلاً[30] بعضي از مؤمنين‌اند كه به عهدشان وفا كردند، همين مؤمنين وفادار به عهد برخي از اينها شربت شهادت نوشيدند، برخي از اينها منتظرند، اين را در جريان ساير شهدا مي‌گويد؛ اما وقتي نوبت به علي‌بن‌الحسين(عليهما السلام) مي‌رسد، مي‌بينيم آيه‌اي مي‌خواند كه او را با انبيا نزديك مي‌كند ﴿إِنَّ اللّهَ اصْطَفيٰ آدَمَ وَ نُوحًا وَ آلَ إِبْراهيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَيٰ الْعالَمينَ ذُرّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللّهُ سَميعٌ عَليمٌ[31]؛ يعني پسرم علي راه آدم را مي‌رود، وارث آدم، ابراهيم، موسيٰ، عيسيٰ آل‌ابراهيم و آل‌عمران است. وقتي كه علي‌بن‌الحسين خداحافظي مي‌كند و به ميدان مي‌رود، حرفي هم كه حضرت در قبال آن آيه سبابه‌ خود را به طرف آسمان بلند كرد و عرض كرد «اللهم أشهد علي هؤلاء القوم» خدايا، تو گواه باش كسي به طرف اين قوم رفته است كه «أشبه الناس برسولك خلقاً و خُلقاً و منطقا» خدايا تو گواه باش، اين يك شهيد عادي نيست، شبيه‌ترين مردمان به پيامبر تو است، چه در خلقت، چه در گفتن و منطق و حرف زدن يا استدلال و چه در اخلاق شبيه كسي است كه درباره او فرمودي: ﴿إنَّكَ لَعَليٰ خُلُقٍ عَظيمٍ بعد رو كرد به عمر سعد فرمود: «قطع الله رحمك كما قطعت رحمي و سلط عليك من يزبحك في فراشك» همان‌طور كه تو رحمم را قطع كردي، خدا رحمت را قطع كند، كسي را بر تو مسلط كند كه تو را در رختخواب سر مي‌برند. وقتي علي برگشت، عرض كرد سنگيني اسلحه و تلاش نظامي مرا خسته كرد «ثقل الحديد اجهدني و العطش قد قتلني هل لي إلي جرعة من ماء سبيل اتقوي بها علي الاعداء» حضرت فرمود: «هات لسانك»[32] زبانت را در كام من بگذار، وقتي زبان در كام پدر گذاشت، ديد اين كام بسيار خشك است. شايد متأثر شد كه چرا از پدر چيزي خواست كه در اختيار پدر نباشد و متأثر شود، شايد با خود گفت كه چرا خاطره رنجور پدر بزرگوارم را رنجانده ام‌، اي‌كاش تشنه مي‌مردم و از پدرم آب نمي‌خواستم. سالار شهيدان فرمود برو، اميد است هر چه زودتر به دست جدت با كاسه پر سيراب شوي. علي‌بن‌الحسين(عليهما السلام) در آن آخرين لحظه پيامي كه براي پدر بزرگوارش مي‌دهد، اين است كه عرض مي‌كند پدرا، «هذا جدي رسول الله» يعني پيغمبر را ديده‌ام، به او اشاره مي‌كند، اين نشانه حالت احتضار آن حضرت است. عرض كرد «هذا» يعني اين «جدي رسول الله قد سقاني بكأس اوفي»[33] مرا با يك كاسه پر سيراب كرده است، يك قدح آب در دست اوست و به من فرمود به حسين من بگو «العجل العجل» بشتاب كه آب كوثر تشنه توست «ألا لعنة الله علي القوم الظالمين»[34].

«و الحمد لله رب العالمين»


 


[1] . سورهٴ انبياء، آيهٴ 18.

[2] . سورهٴ اسراء، آيهٴ 81.

[3] . سورهٴ انبياء، آيهٴ 18.

[4] . سورهٴ بقره، آيهٴ 249.

[5] . سورهٴ رعد، آيهٴ 17.

[6] . سورهٴ رعد، آيهٴ 17.

[7] . سورهٴ بقره، آيهٴ 249.

[8] . سورهٴ مؤمنون، آيهٴ 37.

[9] . سورهٴ جاثيه، آيهٴ 24.

[10] . سورهٴ طه، آيهٴ 64.

[11] . سورهٴ نوح، آيهٴ 17.

[12] . سورهٴ ابراهيم، آيهٴ 24.

[13] . سورهٴ سبأ، آيهٴ 19.

[14] . همان، آيهٴ 45.

[15] . بحار الانوار، ج 45، ص 154.

[16] . وسائل الشيعه، ج 16، ص 246.

[17] . وسائل الشيعه، ج 16، ص 236.

[18] . سورهٴ مائده، آيهٴ 50.

[19] . سورهٴ انعام، آيهٴ 26.

[20] . سورهٴ نساء، آيهٴ 145.

[21] . رساله سه اصل، ص 122.

[22] . بحار الانوار، ج 45، ص 84؛ ظاهراً سبق لسان شده راوي ابي الجارود است نه جعفي.

[23] . همان، ج 4، ص 297.

[24] . روضة الواعظين، ج 1، ص 191.

[25] . سورهٴ بقره، آيهٴ 14.

[26] . بحار الانوار، ج 44، ص 385.

[27] . سورهٴ بقره، آيهٴ 249.

[28] . لهوف، ص 97.

[29] . بحار الانوار، ج 45، ص 65.

[30] . سورهٴ احزاب، آيهٴ 23.

[31] . سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 33.

[32] . بحار الانوار، ج 45، ص 43.

[33] . همان، ج 45، ص 43.

[34] . سورهٴ هود، آيهٴ 18.

 

دیدگاه شما درباره این مطلب
افزودن نظرات

محتوای سایت