22 09 2024 4741509 شناسه:

مباحث فقه ـ قضا و شهادت ـ جلسه99 (1403/07/01)

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

در اثر تعطيلي اين دو سه ماه ممکن است بعضي از فروع  مسئله قضاء از ذهن غيبت کرده باشد. خطوط کلياش عرض ميشود تا اينکه وارد مسائل رسمياش بشويم. در يک بخش از بحث قضاء  مسائل مالي مطرح است، يک بخشش مسائل قصاص و حدود و ديات و اينها؛ اگرچه بين اين دو رشته مشترکاتي هست اما در اثر اهميت مسئله قتل و قصاص جزئي و امثال ذلک، فروعاتش را از فروعات مسائل مالي جدا کردند. اين مطلب اول.

مطلب دوم اين است که اختلافاتي که در مسائل مالي است خطوط کلياش به اين چهار وجه برميگردد: يا عين است يا منفعت است يا انتفاع است يا حق. يا در عين اختلاف دارند مثل زمين، خانه و امثال ذلک. يا در عين اختلافي بين طرفين دعوا نيست در منفعت اختلاف دارند؛ کسي مدعي است که من زمين را به شما اجاره دادم شما مال الإجاره را پرداخت نکرديد يا منافع آن زمين را که من به شما دادم به من برنگردانديد منفعت کاملاً در قبال عين است؛ در بيع روي عين داد و ستد ميشود در اجاره روي منفعت داد و ستد ميشود. يا در انتفاع اختلاف دارند که يک فرق جوهري با عين و منفعت دارد. تفاوت جوهري عقد عاريه با عقد اجاره  اين است که عقد اجاره منفعت را جابجا ميکند ولي عقد عاريه انتفاع را جابجا ميکند نه منفعت را. آدم وقتي چيزي را به مستعير عاريه ميدهد نه عين را به او ميدهد مثل بيع نه منفعت را به او ميدهد مثل اجاره، همه منافع برای خود مالک است انتفاع را به او واگذار ميکند. ميگويد شما مجازيد که در اين خانه بنشينيد، مثل حجرههايي که به طلبهها ميدهند؛ اين حجره نه ملک او ميشود که بيع باشد، نه منافع اين حجره برای او است که اجاره باشد تا اگر کسي حجره طلبهاي را غصب کرد منافعش را به او بدهکار باشد، اجارهاش را به او بدهکار باشد. فرق جوهري عاربه با اجاره اين است که محور اصلي اجاره منفعت است، مدار اصلي عاريه انتفاع است.

قسم چهارم که نه عين است و نه منفعت است و نه انتفاع، مسئله حق است؛ نظير حق تأليف، حق کشف، حق کشف اين دارو يا حق کشف اين معدن؛ آن کاشف نه عين داد نه منفعت داد نه انتفاع، فقط فهميد که فلان معدن اينجا هست، يا اين کتاب را او نوشته است و ديگري حق چاپ کردن ندارد، ديگري بخواهد با کار خودش مال خودش کاغذ خودش کتاب را چاپ بکند حق ندارد. اين حق طبع، حق کشف و مانند آن قسم چهارم از اقسام امور مالي است که در دعاوي مالی مطرح است.

حالا در مسئله حدود و ديات يک مطالب ديگري است که از اينها مهمتر است، ولي بالاخره در مسئله قضاء در مسائل مالي، رؤوس اصلياش اين امور چهارگانه است و آنچه که به اين امور چهارگانه برميگردد.

مطلب دوم آن است که اگر کسي حقي دارد و يقين دارد که اين حق براي او ثابت است يا طمأنينه دارد، بدون هيچ تزلزلي، شک نميکند که اين زمين برای اوست يا اين خانه برای اوست يا اين فرش برای اوست و ميتواند بدون مراجعه به محکمه قضاء اين عين را عنوان قصاص از مال ديگر بگيرد يا همين عين را بگيرد؛ هم حق گرفتن عين دارد هم حق قصاص از مال ديگر را - در صورتي که فتنهاي به پا نشود- دارد، رجوع به محکمه قضاء هم لازم نيست براي اينکه او يقين دارد اين فرش برای اوست و حالا که دسترسي دارد ميتواند اين فرش را بگيرد، بدون اينکه فسادي مترتب بر اين گرفتن بشود. اينجا به حق خودش ميرسد نياز به محکمه قضاء ندارد.

مطلب سوم آن است که حالا که مدعي است حقي دارد و دسترسي به حق ندارد و بايد به يک مرجعي مراجعه کند، به محکمه قضاء مراجعه ميکند. در طليعه امر گذشت که اگر مدعی با اينکه ممکن است به محکمه شرع مراجعه کند – به عبارتی در صورتی که  به محکمه شرعي دسترسي داشته باشد - به محکمه جور مراجعه کند به طاغوت مراجعه کند و عين مسلّم خود يا منفعت محقق خود يا انتفاع مسلّم خود يا حق کشف مسلّم خود - يکي از اين امور چهارگانه - را به حکم محکمه طاغوت بگيرد - اگر به يکي از امور چهارگانه از عين، منفعت، انتفاع به حقّ مسلّم خود رسيد - چون به حکم طاغي گرفته است، اين أخذ حرام است هر چند مأخوذ مال خود اوست. در صورتی که مال خود را عين خود را منفعت خود را انتفاع خود را حق خود را به حکم طاغي گرفته است، أخذ حرام است چون به حکم طاغي گرفته است، مأخوذ حلال است چون مال خودش است. مشابه همين در محکمه قضاء اسلامی است منتها تفاوت اصلی آن است که اگر به محکمه قضاء مراجعه کرده با امکان استفاده از حکم قاضی بدون اعتنای به قضای قاضی بدون اينکه قاضی حکم کند حق خود را به تشخيص خود - منظور حقی است که مورد اختلاف بود نه حقی که قطعی بود و در بحث اول گذشت - هنوز قاضي حکم نکرده، رفته گرفته، اينجا اگر هم آن عين يا منفعت يا انتفاع يا حق، برای خود او باشد درست است که به حق خود رسيده است ولي چون بدون حکم قاضي  بوده است أخذ حرام است گرچه مأخوذ برای خود اوست. چقدر فرق است بين اين دو فصل؛ در فصل اول که به حکم طاغي مال را می­گيرد أخذ حرام است گرچه مأخوذ برای او است، در اينجا أخذ حرام است گرچه مأخوذ برای او است. تفاوت جوهري اين است که آنجا طاغي حکم کرد و اين شخص به استناد حکم طاغوت گرفته است، چون به استناد آن گرفت، أخذ حرام است گرچه مأخوذ حلال، اينجا بدون إذن حاکم شرع گرفته است، چون بدون إذن است حرام است گرچه مأخوذ برای او است. خيلي فرق است بين اين دو. در هر دو جا أخذ حرام است، يک؛ مأخوذ حلال است، دو؛ رازش اين است که در اوّل أخذ به استناد حکم طاغي است و در مسئله دوم بدون حکم شارع و قاضي شرع است.

مطلب بعدي آن است که مدعی­ای که به محکمه مراجعه کرده است ممکن است صد درصد يقين داشته باشد اما هيچ راهي برای اثبات ندارد، قصاص مال هم مقدورش نيست، يا اينکه يقين نداشته باشد. آنجا که يقين داشته باشد اگر مال را گرفته أخذ ممکن است حرام باشد ولي مأخوذ حلال است، ولي آن جايي که مشکوک است و مورد دعواي او است، چون محتمل است و احتمال ميدهد که مال، حق او باشد، برهان قطعي ندارد به محکمه آمده و قاضي گفت که «إِنَّمَا أَقْضِي‏ بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ»؛[1] از او بينه خواست و گفت شاهد اقامه بکن، او بينه اقامه کرده است، آن مدعيعليه يا قبول دارد يا نکول دارد يا سکوت؛ اگر قبول کرد يعني اقرار، مطلب تمام است و نياز به چيز ديگري نيست و فقط منتظر حکم حاکم هستند، از اين به بعد حاکم مسئول است که «يجب عليه الحکم» وقتي حکم کرد محکوم و محکومعليه مسئول هستند که «يجب» بر يکي أخذ و «يجب» بر يکي قبول.  اگر مدعي بينه اقامه کرد، مدعيعليه قبول کرد يعني اقرار کرد اقرار عقلاء هم نافذ است، محکمه فقط منتظر حکم حاکم است. آيا در اينجا مدعي ميتواند بدون حکم حاکم بگيرد«کما ذهب إليه بعض» چون مدعيعليه خودش قبول کرد اقرار کرد يا نه براي حفظ نظام يک حکومتي و يک مليتي و يک مملکتي اگر به محکمه مراجعه کردند، تا حاکم شرع حکم نکند گرچه بينه اقامه شده است و از طرفي مدعيعليه اقرار کرده است اما گفتند اگر اقواي اين نباشد احوط اين است که بر اين شخص واجب است صبر کند تا اينکه حاکم حکم بکند و به استناد حکم حاکم بگيرد؟

«علي أي حال» وقتي بينه اقامه شد، مطلب ثابت نميشود. شايد مدعيعليه بينهاي داشته باشد، يک؛ يا بينهاي را نقد کند(اقامه کند)، اين دو؛ صرف اقامه بينه مسئله را تمام نميکند؛ اما درباره اقرار، اگر مدعيعليه قبول کرد يعني اقرار کرد، برخيها گفتند ديگر نيازي به حکم حاکم شرع نيست، چون «إِقْرَارُ الْعُقَلَاءِ عَلَي أَنْفُسِهِمْ جَائِزٌ»[2] است. اين يک مطلب کلي است، همانطوري که يد علامت است اقرار هم علامت است. وقتي او اقرار کرد ديگر نياز به حکميت حاکم نيست؛ ولي وقتي به محکمه مراجعه کردند براي حفظ نظم اگر اقوي اين نباشد احوط اين هست که صبر کنند حاکم حکم بکند تا مدعي به استناد حکم حاکم حق خود را بگيرد نه به استناد اقرار مدعيعليه. اگر به محکمه آمدند و محکمه بايد اين کشور را اداره کند، اگر اقوي اين نباشد احوط اين است که خود حاکم اين کار را بکند؛ منتها در حکم حاکم، نه انشاء لازم است نه إخبار لازم است نه قول لازم است نه فعل، با هر چه که شد حاکم ميتواند با همان عمل مسئله را فيصله دهد؛ گاهي به صرف اينکه مدعي بينه اقامه کرد مدعي عليه اقرار کند همين که اقرار کرد حاکم ميتواند آن کالا و آن متاع را بگيرد به دست مدعي بدهد. اين همان انشاء فعلي است. همانطوري که بيع گاهي عقد قولي است، گاهي عقد فعلي است - معاطات عقد است، نه اينکه در قبال عقد باشد، عقد «إما فعلي و إما قولي» - حکم هم «إما قولي و إما فعلي» اگر قولي شد گاهي به صورت جمله خبريهاي است که در مقام انشاء است مثل بيعي که «بعت» ميگويد جمله خبريه است در مقام انشاء، يا «انکحت» ميگويد در مقام انشاء يا نه، با صيغه انشاء ابراز ميکند. اصلاً صيغه و لفظ در حکم حاکم لازم نيست. اينکه حکم ميکند يا مينويسند براي نظم مملکت است که دوباره اين شخص ادعايي عليه کسي نکند، اين را تنظيم ميکنند مينويسند که سندي براي حفظ نظم باشد.

پس اگر شخص قبول کرد بدون نکول، حاکم ميتواند حکم بکند، حکمش إما قولي است و إما فعلي. خودش عين را از دستش ميگيرد به مدعي ميدهد. اين حکم حاکم است؛ منتها آن را تثبيت ميکنند. يا حکم لفظ دارد آن لفظ گاهي به جمله خبريهاي است که به داعي انشاء القاء ميشود نظير «بعت و اشتريت» که جمله جمله خبريه است ولي به داعي انشاء القاء شده است، يا نه، به جمله انشاء القاء ميشود. لفظ خاص يا صيغه مخصوص در قضاء لازم نيست چه اينکه اصلاً لفظ لازم نيست؛ اگر خود حاکم با دست خود اين مال را بگيرد و به مدعي تحويل بدهد اين حکم او است و بدون اين حکم، اگر مدعي خودش اقدام بکند اقوي اگر اين نباشد احوط اين است که به نظم مملکت آسيب رسانده است اينجا أخذ مشکل دارد اگرچه مأخوذ برای خود او است.

وقتي مدعي بينه اقامه کرد، مدعيعليه قبول داشت يعني اقرار کرد، از اين به بعد نه مدعي حرف تازهاي دارد چون بينه اقامه کرد، نه مدعي عليه حرفي دارد چون قبول کرد و اقرار کرد، فقط قاضي بايد حرف بزند بايد حکم بکند؛ اگر از اين به بعد قاضی منتظر زيرميزي و روميزي او شد، مشمول سه آيهاي است که در سوره مبارکه «مائده» بيان شده است. فرمود وقتي مقررات حاصل شد: «إِنَّمَا أَقْضِي‏ بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ»، هم مدعي کارش را انجام داد که اقامه بينه است، هم مدعيعليه وظيفهاش را انجام داد که قبول است و اقرار کرده است تنها وظيفهاي که مانده است اين است که حاکم حکم بکند.

اگر گفتيم آنجا أخذ حرام است گرچه مأخوذ حلال است چون حاکم حکم نکرده، اينجا تمام مسئوليت به حاکم و قاضی برميگردد. قاضی اگر لبش بجنبد و بالا و پايين بکند و منتظر زيرميزي و روميزي و امثال ذلک باشد معصيت برای او است خلاف شرع برای او است.

پرسش: ... اينجا اصلاٌ ارتباطی با نظم مملکت ندارد ... بينه هم دارد

پاسخ: بله، فردا و پسفردا يک بينه ديگري ميآورد اما وقتي که تثبيت شده است و در مملکت ثبت شده است در جاي ديگر نميتواند برود. هر جاي کره زمين برود سؤال ميکنند که اين محکمه آمده يا نيامده؟ قبلاً شما حکم کرديد يا نکرديد؟ وقتي اين سند صادر بکند بگويد که قبلاً در فلان تاريخ بينه آمدند اين شخص محکوم شده و بايد ميپرداخت و حالا در دسترس نيست، کار تمام است. در خود صدر اسلام هم اين بود گفتند بنويسيد، براي همين است که نظم مملکت حساب بشود. حفظ نظم جزء واجبات کفاييه است و چون کشور کشور وسيعي است و شخص ممکن است از جايي به جاي ديگر سفر کند بايد يک جايي ثبت بشود. «وَ نَظْمِ‏ أَمْرِكُم‏»[3] که در بيانات نوراني حضرت است براي همين است. پسفردا ممکن است يک ادعاي ديگري بکند.

پس تا يک محدودهاي نصاب مال مدعي است. در محدوده ديگر نصاب مال مدعيعليه است. مدعي حسابهايش جدا، مدعيعليه حسابشان جدا، ميماند قاضي. اگر نصاب دعوا برای مدعي، نصاب مدعيعليه برای مدعيعليه، به حق رسيده است و ثابت شده است، يکي بينه اقامه کرد و ديگري قبول کرد بدون نکول از اين به بعد وظيفه قاضي است که حکم بکند.

بله، حکم لفظ خاص ندارد نظير عقد نکاح و امثال ذلک نظير عبادات، نظير معاملات مضبوط ديگر، او ميتواند با لفظ يا با فعل، حکم را اجرا کند يا انشاء کند. اين سه آيهايي که در سوره مبارکه «مائده» است عظمت حکم قضايي را تبيين ميکند. اين حکم هم حکم بينالمللي است و برای اسلام بالمعني الأعم است چون ما دو تا دين که نداريم: ﴿إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ[4] منتها حالا اين اسلام خاص است که در برابر يهوديت و مسيحيت و امثال ذلک است وگرنه دين الهي اسلام است و همه انبياء هم اسلام آوردند منتها سعه و ضيق احکامش در عصر و مصرها فرق ميکند.

آيه 44 سوره مبارکه «مائده» اين است: «أعوذ بالله من الشيطان الرجيم» ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فيها هُدىً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذينَ أَسْلَمُوا﴾، تا به پايان برسد مسئله حکم را بيان ميکند. در پايان آيه ميفرمايد که ﴿وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ﴾. يک وقت است انسان حکم ميکند به غير ما أنزل الله، اين بيّن الغي است. يک وقتي در جايي که بايد حکم بکند به ما أنزل الله، ساکت است. اين حديث که در بحثهاي پارسال هم مطرح شد مطلب حق است حالا چه کسي از پيغمبر شنيده است؟ اين حرف حکيمانه را چه کسي گفته؟ اين مطلب دست به دست ميگردد ولو مستقيماً از امام معصوم نقل نشده باشد که «السَّاکِتُ عَنِ الْحَقِّ شَيْطانٌ أَخْرَسٌ»[5] کسي که بايد اين حق را الآن بگويد ولي ساکت است اين يک شيطان دهنبسته است. الآن بسياري از اين کشورهاي غربي در برابر غزه شيطان دهنبستهاند. اينکه ذات اقدس الهي فرمود يک عده از حيوانات پستتر هستند اين سرتاسر حق است. مگر ذات اقدس الهي – معاذالله - غير از حق چيزي ميگويد؟ طنز در او هست؟ مبالغه است؟ شاعرانه سخن ميگويد. شعر را از آن جهت که مسائل ذوقي است چيز بسيار خوبي است جزء ادبيات است اما کسي که حکيم محض است همين هشتاد درصد نود درصد نود و نهمين درصد براي او نقص است، او بايد حرفهاي صد درصد بزند ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ[6] الحق يعني صد درصد. ممکن است يک شعري شعر خيلي خوبي باشد نود و نه درصدش برهان باشد يک درصدش ذوقي و تشبيه و امثال ذلک باشد، اين از حرم امن وحي دور است، فرمود ما شاعر نيستيم، ما حرفمان صد درصد است ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ. اين ذات اقدس الهي فرمود که يک عده از حيوانات پستتر هستند. شما در اين فيلمها و امثال فيلم ميبينيد به اينکه وقتي يک گرگي يک گوسفندي را دريد اگر ببيند او مادر هست او را رها ميکند. اين صهيونيست از او به مراتب بدتر است. اينکه فرمود: ﴿أُولئِكَ كَالأنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ[7] يک عده هم نگاه ميکنند و به او اسلحه ميدهند.

اينکه قرآن را ميبوسيم اينکه قرآن را بالاي سر ميگذاريم اين جهان را زنده کرده است. اگر قرآن نباشد جنگ جهاني اول و دوم اتفاق ميافتد و الآن بدتر از جنگ جهاني اول و دوم، کودککشي روزانه است و همه هم دارند نگاه ميکنند، اينها چه چيزی کم دارند؟ خداي کريم فرمود به اينکه اگر خدا را فراموش کرديد به يک چيز ديگري گرفتار ميشويد خودتان را گم ميکنيد ﴿وَ اذْكُرُوا اللَّهَ﴾، اگر به ياد خدا نبوديد خدا را فراموش کرديد ﴿لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ[8]. اين کتاب بوسيدني نيست؟! اين منطقي حرف زدن است. اين رياضي حرف زدن است. فرمود اگر الله را فراموش کرديد خودتان را گم ميکنيد ﴿لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ، خدا چه ميکند؟ اگر کسي خدا را فراموش کرد خدا چکار ميکند؟ در قيامت به جهنم ميبرد که سرجايش محفوظ است ﴿لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ﴾ چه ميشود؟ ﴿فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ، اينها خودشان از خودشان يادشان ميرود، به فکر همه چيز هستند به فکر خودشان نيستند.

خدا سيدنا الاستاد مرحوم علامه طباطبايي را غريق رحمت کند؛ يک هماهنگي منطقي يعني منطقي، بين حديث معروف «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»،[9]‌ با اين آيه نوراني برقرار است. فرمود اگر خدا را فراموش کرديد خودتان را فراموش ميکنيد. خيليها به فکر همه چيز هستند به فکر خودشان نيستند. من کي هستم؟ چه ميشود؟ آينده چه ميشوم؟ کجا ميروم؟ هيچ! اصلاً به اين فکر نيستند. فرمود قرآن ميگويد: «مَنْ نَسِيَ اللَّهَ يَنسَی نَفْسَه‏»، اگر کسي خدا را فراموش کرد خودش را فراموش ميکند. حديث ميفرمايد: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»، عکس نقيض يعني عکس نقيض، يعني منطقي حرف زدن، يعني دو دو تا چهار تا گفتن، فرمود اين حديث نوراني عکس نقيض آن است: «مَنْ نَسِيَ اللَّهَ نَسِیَ نَفْسَه‏»، و «من لم ينسي نفسه لم ينسي الله»، «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»، اين يعني منطقي، اين يعني قرآن را منطقي معنا کردن، اين يعني هماهنگ بودن قرآن و عترت.

﴿لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ﴾ چه ميشود؟ ﴿فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ، اگر کسي به ياد خدا نبود خودش را فراموش ميکند، وقتي خودش را فراموش کرد نميداند چکار بکند! حالا اگر خودش را فراموش نکرد چه؟ معلوم ميشود به ياد خداست «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ»، معلوم ميشود به ياد خداست. اين حديث نوراني و آن کلام طيب و نوراني يکي اصل است و ديگري فرع. يکي عکس نقيض ديگري است يعني منطقي حرف زدن.

فرمود حالا که حق براي ما روشن شد منتظر چه هستيد؟ غير از روميزي و زيرميزي و امثال ذلک دنبال چيز ديگري ميگرديد؟ اگر نصاب دعوا است که بينه است. اگر نصاب مدعيعليه است که اقرار است. اگر مدعي بينه اقامه کرد مدعيعليه اقرار کرد منتظر چه هستيد؟ اينجاست که اين سه آيه مطرح است در سه بخش. در ذيل آيه 44 سوره «مائده» ميفرمايد: ﴿وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ﴾، نه «من حکم بغير ما أنزل الله». اگر حق ثابت شد، چرا منتظر هستی؟! اين است که «السَّاکِتُ عَنِ الْحَقِّ شَيْطانٌ أَخْرَسٌ»، چرا منتظر هستی؟ اگر مدعي بايد بينه اقامه کند که کرد، اگر مدعيعليه بايد قبول داشته باشد و اقرار کند که کرد، منتظر چه هستي؟ فرمود از اين به بعد اين سکوت تو کفر است. «السَّاکِتُ عَنِ الْحَقِّ شَيْطانٌ أَخْرَسٌ». الآن بسياري از کشورهاي غربي همينطور هستند يا اسلحه رايگان ميدهند يا اسلحه را به فروش ميرسانند. ذات اقدس الهي اين يهود را معرفي کرد. به پيغمبري که عقل اول است در قرآن کريم فرمود: رسول من! اين يهودي که در مدينه اينطور در گوشه خيبر گرفته نشسته، اين را خيليها نميشناسند. درست است که ما ظالم در عالم زياد داريم، ولي اينها مثل آنها نيستند. خائن در عالم زياد داريم، ولي اينها مثل آنها نيستند. ﴿لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلي‏ خائِنَةٍ مِنْهُمْ[10] فرمود مواظب اينها باش. اينها همواره نقشه تازه ميکشند. به پيغمبر که عقل کل است فرمود کارشان اين است. اينطور لبنانيهاي عزيز را، حزب الله عزيز را، مسلمانهاي عزيز را به اين صورت به خاک و خون کشيدن و جنايت جنگي کردن، کار اينها است. فرمود ﴿لا تَزالُ﴾ يعني همواره، ﴿تَطَّلِعُ عَلي‏ خائِنَةٍ مِنْهُمْ، هر روز يک نقشه و نيرنگ جديد دارند.

لذا در اينگونه از موارد فرمود: ﴿وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ﴾، اگر کسي در جاي حق ساکت باشد خطرش اين است. نفرمود اگر کسي حکمي برخلاف بکند حکمش اين است. اين سه تا آيه ميگويد اين سکوت جُرم است. درذيل آيه44 فرمود: ﴿وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ﴾،. در ذيل آيه 45 در همان سوره مبارکه «مائده» فرمود: ﴿وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ در ذيل آيه 47 همان سوره مبارکه «مائده» فرمود: ﴿وَ لْيَحْكُمْ أَهْلُ الْإِنْجيلِ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ﴾ فرمود مسلماني باش، يهودي هستي باش، مسيحي هستي باش، به حق حکم بکن. اين سه آيه درباره همه اين گروهها است.

در صدر آيه 44 ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ﴾ است. در صدر آيه 47 درباره مسيحيها است. ﴿وَ لْيَحْكُمْ أَهْلُ الْإِنْجيلِ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فيهِ وَ مَنْ‏ لَمْ‏ يَحْكُمْ‏ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُون‏﴾، اين فسق اکبر است. پس اگر مسيحي هستي ساکت نباش، اگر يهودي هستي ساکت نباش، اگر مسلمان هم هستي ساکت نباشد. اين کتاب بوسيدني نيست؟! اين کتاب بالاي سر گذاشتن ندارد؟!

حالا آدم ميبيند يک کسي اختلاس کرده يک کسي دبشي است، اينها کار بسيار بدي است بايد هم به جزايشان برسند، اما عزيزان ما جامعه ما جوانهاي ما بدانند که با ابد کار دارند. اين و آن را نگاه نکنند. بله، خلاف کردند بايد تنبيه بشوند. نظام اسلامي هزارها برکت دارد چهارجايش هم اشکال دارد. هزارها شهيد شدند چهار جايش هم آدم فاسق دارد بله، اختلاسي دارد دبشي دارد. همه اينها بد است همه اينها هست، اما مائيم و ابديت ما، مائيم و ازليت ما. مائيم که هستيم که هستيم که هستيم. با اين که نميشود شوخي کرد. دست ما هم بعد از مرگ کوتاه کوتاه است. ﴿مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللّهِ قِيلاً[11] از او راستگوتر فرضي ندارد. فرمود مسلماني باش. يهودي هستي باش. مسيحي هستي باش، در برابر ظلم، ساکت نباش. ﴿مَنْ‏ لَمْ‏ يَحْكُمْ﴾ است نه «من حکم بغير ما أنزل الله». اين سه آيه در سوره مبارکه «مائده» اين است.

اميدواريم خداوند به برکت خونهاي پاک شهداء بر عزت و جلال و جمال و شکوه همه شما علما، اساتيد - بزرگواراني که حافظان دين هستيد و جانشينان انبياء و اهل بيت(عليهم السلام) هستيد - و ساير حوزويان بيفزايد.

«و السلام عليکم و رحمة الله و برکاته»

 

[1]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏7، ص414.

[2]. وسائل الشيعة، ج‌23، ص184.

[3]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، نامه47، ص421.

[4]. سوره آل عمران, آيه19.

[5]. فقه السنّة, ج2, ص611؛ تهذيب شرح نهج البلاغة لإبن أبي الحديد المعتزلي (الشريفي، عبدالهادي)، ج2، ص376؛ شرح نهج البلاغه مغنيه، ج4، ص227؛ منابع اهل سنت: كشف الأسرار شرح أصول البزدوي (البخاري، علاء الدين)، ج3، ص231؛ الدرر السنية في الأجوبة النجدية (مجموعة من المؤلفين)، ج8، ص78.

[6]. سوره آل عمران، آيه60.

[7]. سوره اعراف،آيه179.

[8] . سوره حشر، آيه19.

[9]. مصباح الشريعة، ص13؛ متشابه القرآن و مختلفه(لابن شهر آشوب)، ج‏1، ص44؛ عوالي اللئالي, ج4, ص102.

[10]. سوره مائده، آيه13.

[11]. سوره نساء, آيه122.

​​​​​​​


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق